اختلالات و بیماری های روانسلامت روانکلینیک پانیک

اختلال مسخ شخصیت/ واقعیت چیست؟

اختلال مسخ شخصیت و مسخ واقعیت (گسست از خویشتن و گسست از واقعیت) که گاهی اوقات به آن سندرم شخصیت زدایی یا زوال شخصیت نیز گفته می شود یک اختلال روانی است که می تواند باعث شود شما به صورت دوره ای یا مرتبا حس کنید که خارج از بدن خود قرار دارید و یا اینکه اتفاقاتی که در اطراف شما می افتد واقعی نیست. در ادامه این مطلب از دپارتمان سلامت روان مجله سلامت دکتر بهشتیان با اختلال مسخ شخصیت و واقعیت بیشتر آشنا خواهید شد.

علایم اختلال مسخ شخصیت و واقعیت

اگرچه این اختلال به عنوان یک بیماری واحد در نظر گرفته می شود (یعنی مسخ شخصیت و واقعیت هر دو یک اختلال هستند)، اما نشانه های متفاوتی دارند که در ادامه با نشانه های مسخ شخصیت و واقعیت آشنا خواهید شد.

مسخ-شخصیت

علایم مسخ شخصیت

مسخ یا گسست شخصیت به معنای جدا شدن از خود است ، گویی که در حال تماشای زندگی خود از حاشیه هستید یا خود را در صحنه ی یک فیلم مشاهده می کنید. علایم این اختلال می تواند شامل موارد زیر باشد:

  • الکسی تایمیا (نارسایی هیجانی) یا عدم توانایی در تشخیص یا توصیف هیجانات خود
  • احساس بی حسی موضعی
  • احساس رباتیک بودن یا عدم توانایی کنترل گفتار یا حرکت
  • احساس عدم ارتباط با بدن ، ذهن ، احساسات یا حواس
  • ناتوانی در ارتباط دادن احساسات به خاطرات یا به اصطلاح مالکیت داشتن بر خاطرات به عنوان تجربه هایی که برای شما اتفاق افتاده است
  • احساس تحریف بدن و اندام شما (انگار که اندام هایتان بزرگ یا کوچک شده اند)
  • این حس که سر شما در پنبه پیچیده شده است

علایم مسخ واقعیت

مسخ یا گسست از واقعیت به معنی احساس جدا شدن از محیط پیرامون و اشیاء و افراد موجود در آن است. در این حالت ممکن است جهان اطرافتان تحریف شده و غیر واقعی به نظر برسد، گویی که شما آن را از ورای یک حایل مشاهده می کنید، یا گویی یک دیوار شیشه ای شما را از اطرافیانتان جدا می کند. این جنبه از گسست می تواند باعث ایجاد تحریف در بینایی و سایر حواس نیز بشود. در این حالت:

  • فاصله و اندازه یا شکل اشیا ممکن است تحریف شود.
  • ممکن است از محیط پیرامونی خود آگاهی بیشتری داشته باشید.
  • به نظر می رسد وقایع اخیر در گذشته های دور اتفاق افتاده باشد.
  • محیط ممکن است مبهم، بی رنگ، دو بعدی، غیر واقعی یا بزرگتر از اندازه ی واقعی یا به صورت کارتونی به نظر برسد.

دوره های اختلال مسخ شخصیت یا واقعیت می تواند ساعت ها، روزها، هفته ها یا حتی ماه ها ادامه داشته باشد. برای بعضی از افراد، چنین اپیزودهایی مزمن شده و به نوعی احساس گنگی تبدیل می شوند که به صورت دوره ای تشدید یا تخفیف می یابد.

برخلاف سایر اختلالات روانی، افراد مبتلا به این اختلال می دانند که تجربیات آنها واقعی نیست. این مساله می تواند باعث شود آنها نگران سلامت روانی خود باشند.

تشخیص اختلال مسخ شخصیت و واقعیت

طبق نظر اتحادیه ملی بیماری های روانی آمریکا (NAMI)، تقریباً از هر چهار بزرگسال سه نفر در زندگی خود یک دوره احساس به هم ریختگی ذهنی را تجربه می کنند اما فقط حدود ۲ درصد از آنها معیارهای اختلال مسخ شخصیت/ واقعیت را دارند.

برای تشخیص این اختلال، روانپزشک ابتدا باید اطمینان حاصل کند که عوامل دیگری مانند مصرف مواد مخدر یا روان گردان، تشنج یا سایر مشکلات روانی مانند افسردگی، اضطراب، اختلال استرس پس از سانحه و یا اختلال شخصیت مرزی دلیل بروز علایم بیماری نبوده باشد.

گاهی اوقات تصویربرداری و آزمایشات بالینی نیز برای رد احتمال بیماریهای فیزیکی انجام می شود. تست های روانشناختی، مصاحبه های ساختاریافته ویژه و پرسشنامه ها نیز می توانند به تشخیص این اختلال کمک کنند.

هنگامی که سایر علل احتمالی کنار گذاشته شد، پزشک وجود ملاک های اختلال مسخ شخصیت را که در راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی (DSM-5) شرح داده شده را بررسی می کند، این معیارها شامل:

  • تکرار مداوم یا مکرر احساس گسست از شخصیت یا واقعیت یا هر دو
  • درک بیمار از اینکه آنچه را که احساس می کند واقعی نیست
  • پریشانی قابل توجه یا اختلال در عملکرد اجتماعی یا شغلی ناشی از علائم اختلال

علل ابتلا به اختلال مسخ شخصیت و مسخ واقعیت

برخی از افراد بیش از دیگران در معرض اختلالات روانی هستند. به عنوان مثال، زنان بیش از مردان دچار افسردگی، اختلال مسخ واقعیت و شخصیت و یا انواع دیگر به هم ریختگی ذهنی می شوند. استرس ، اضطراب و افسردگی شدید عامل اصلی ایجاد گسست شخصیت است. کمبود خواب یا زندگی در محیط های دارای عوامل تحریک کننده زیاد (مثل خیلی شلوغ و پر سر و صدا) نیز می تواند علائم را بدتر کند.

در اکثر موارد میزان استرسی که موجب بروز علایم اختلال گسست شخصیت یا واقعیت در بیماران مبتلا به این اختلال می شود نسبتاً جزئی و حتی برای افراد عادی قابل چشم پوشی است.

اغلب، افراد مبتلا به این اختلال در گذشته آسیب های جدی ای را تجربه کرده اند، از جمله:

  • بدرفتاری یا سوء استفاده احساسی یا جسمی در کودکی
  • مرگ غیر منتظره یکی از عزیزان
  • تجربه خشونت خانگی

سایر عواملی که ریسک اختلال گسست شخصیت را بالا می برند عبارتند از:

  • سابقه استفاده تفریحی از مواد مخدر، که می تواند باعث به وجود آمدن توهمات غیر واقعی در فرد شود
  • تمایل ذاتی به اجتناب یا انکار موقعیت ها ی دشوار یا مشکل در سازگاری با شرایط سخت
  • افسردگی یا اضطراب، به ویژه افسردگی شدید یا طولانی مدت یا اضطراب همراه با حملات پانیک
  • تجربه یا مشاهده یک واقعه آسیب زا یا سوء استفاده در کودکی یا بزرگسالی
  • استرس شدید در هر زمینه از زندگی، از روابط گرفته تا امور مالی و کار

انواع اختلالات تجزیه ای

اختلال مسخ شخصیت یکی از چهار نوع اختلالات تجزیه ای است. این اختلالات همگی بیماریهای قابل تشخیصی هستند که در آن یک حس چندگانگی هویت، خاطرات و  یا خودآگاهی در فرد وجود دارد. در صورت عدم درمان ، اختلالات تجزیه ای می تواند منجر به افسردگی و اضطراب شود و اعتقاد بر این است که این اختلالات به طور کلی با سابقه تروما مرتبط اند.

طبق DSM-5 ، سایر اختلالات تجزیه ای عبارتند از:

 فراموشی تجزیه ای: این اختلال شامل عدم توانایی به خاطر سپردن اطلاعات مهم در مورد زندگی شما می شود

گریز تجزیه ای: نوعی فراموشی برگشت پذیر است که شامل شخصیت، خاطرات و هویت فردی است

اختلال هویت تجزیه ای: وضعیتی است که با حضور دو یا چند شخصیت متمایز در یک فرد مشخص می شود (همان اختلال شخصیت چندگانه یا به اصطلاح عموم چند شخصیتی)

درمان اختلال مسخ شخصیت و واقعیت

برای برخی از بیماران مبتلا به این اختلال بهبودی به صورت خودبخود و بدون نیاز به درمان خاصی حاصل می شود. برخی دیگر برای بهبودی کامل از این اختلال نیاز به درمان های منحصر به خود و هدفمند دارند. کنار آمدن با عوامل استرس زایی که باعث تحریک علایم اختلال مذکور می شوند شانس درمان و بهبودی را به شدت بالا می برد.

روان درمانی (شناخت درمانی و درمان روانپویشی)

موثرترین راه برای درمان  اختلالات مسخ، روان درمانی است. به عنوان مثال، درمان شناختی رفتاری راهکارهایی را برای جلوگیری از وسواس فکری زیاد راجع به احساس غیر واقعی بودن اشیا و موقعیت ها ارائه می دهد. این درمان همچنین تکنیک های حواس پرتی را نیز آموزش می دهد، از جمله:

  • تکنیک های تسلط به خود که به شما در ارتباط بیشتر با واقعیت کمک می کنند – به عنوان مثال پخش موسیقی بلند برای درگیر کردن شنوایی یا نگه داشتن یک قالب یخ برای حفظ ارتباط با حواس خود.

درمان روان پویشی که بر روی درگیری ها و احساسات منفی که افراد تمایل به گریز از آنها دارند تمرکز کرده و با ردیابی لحظه به لحظه (تمرکز بر روی آنچه در لحظه اتفاق می افتد) عوامل موثر در اختلال را شناسایی و اصلاح می کنند.

درمان EMDR

در حالی که حساسیت‌زدایی از طریق حرکت چشم و پردازش مجدد (EMDR)  در اصل برای درمان اختلال اضطراب پس از سانحه (PTSD) طراحی شده است، اما اغلب برای درمان انواع دیگر اختلالات روانی از جمله مسخ واقعیت و شخصیت نیز استفاده می شود.

درمان دارویی

در حال حاضر هیچ دارویی به طور خاص برای درمان اختلال مسخ شخصیت و واقعیت مورد تأیید قرار نگرفته است. با این حال، روانپزشک شما ممکن است داروهای ضد اضطراب و داروهای ضد افسردگی برای تسکین یا تخفیف علائم بیماری تجویز کند.

کنار آمدن

علاوه بر روان درمانی، چند استراتژی وجود دارد که می تواند به شما کمک کند تا در هنگام بروز علائم اختلال مسخ  به خود مسلط باشید و  به واقعیت بازگردید.

  • پوست پشت دست خود را نیشگون بگیرید.
  • برای تغییر مرکز توجه از دما استفاده کنید. چیزی را که واقعاً سرد یا واقعاً گرم است (نه داغ) در دست بگیرید.
  • به اطراف اتاق نگاه کنید و مواردی را که می بینید بشمارید یا نام ببرید.
  • مدام به چیزهای متفاوت نگاه کنید و چشمان خود را حرکت دهید تا نتوانید روی چیز خاصی متمرکز شوید.
  • تمرین تنفس انجام دهید: تنفس خود را آهسته کنید – یا نفس های عمیق بکشید – و به دم و بازدم خود توجه کنید.
  • برای ایجاد آگاهی بیشتر از وضعیت درونی خود، مدیتیشن را تمرین کنید.
  • با یکی از دوستان یا عزیزان خود تماس بگیرید و از آنها بخواهید که با شما صحبت کنند.

خلاصه و جمع بندی

تشخیص اختلال مسخ شخصیت و واقعیت می تواند ناراحت کننده و گیج کننده باشد. با این حال، هنگامی که بدانید علائمی که تجربه می کنید دلایل قابل تشخیص و معقولی دارد، ممکن است احساس نگرانی و اضطراب کمتری داشته باشید. همچنین مهم است که به خود یادآوری کنید که روان درمانی و شاید دارو می تواند به شما کمک کند.

سوالات متداول

  1. اختلال مسخ شخصیت/واقعیت چیست؟
    این اختلال شامل احساس جدایی از خود (مسخ شخصیت) یا محیط اطراف (مسخ واقعیت) است.
  2. علائم اختلال مسخ شخصیت/واقعیت چیست؟
    علائم شامل احساس بی‌گانگی از خود، محیط غیرواقعی و گاهی اضطراب شدید است.
  3. آیا این اختلال شایع است؟
    بله، بسیاری از افراد ممکن است به‌طور موقت این احساسات را تجربه کنند، اما در برخی مزمن می‌شود.
  4. علت اختلال مسخ شخصیت/واقعیت چیست؟
    استرس شدید، اضطراب، افسردگی یا تجربیات آسیب‌زا می‌توانند محرک این اختلال باشند.
  5. آیا این اختلال قابل درمان است؟
    بله، با روان‌درمانی (مانند CBT) و گاهی دارو، علائم قابل مدیریت است.
  6. آیا این اختلال خطرناک است؟
    خیر، اما می‌تواند باعث ناراحتی شدید و اختلال در عملکرد روزانه شود.
  7. چگونه به فرد مبتلا به این اختلال کمک کنیم؟
    با حمایت عاطفی، تشویق به درمان و ایجاد محیطی آرام می‌توان به فرد کمک کرد.

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟

میانگین امتیازات ۵ از ۵
از مجموع ۱۹۷ رای
منبع
mayoclinicclevelandclinicmsdmanualscolumbiaverywellmind

دکتر محمد بهشتیان

دکتر محمد بهشتیان روانشناس، روان درمانگر ، پژوهشگر ، مدرس، هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی، عضو سازمان نظام روانشناسی و انجمن روان پویشی و انجمن هیپنوتراپی آمریکا است. حدودا ۲ دهه است که در رویکردهای مختلف روان درمانی (روانپویشی، طرحواره درمانی، هیپنوتیزم درمانی و…) مشغول تدریس، تربیت روان درمانگر و مشاوره است. تربیت بیش از 1000 روان درمانگر، چاپ بیش از 40 عنوان کتاب، ثبت چندین نوآوری پژوهشی (از جمله دستگاه BWS ویژه هیپنوتیزم سریع) ، چاپ ده ها مقاله علمی پژوهشی، اجرای چندین طرح تحقیقاتی کشوری، برگزرای صدها کارگاه های تخصصی و عمومی؛ بخشی از فعالیت علمی اوست.

نوشته های مشابه

‫۲۵۷ دیدگاه ها

  1. اضطراب ، درمان همتون فقط با کنترل اضطراب، با قرص ،ورزش و هرچیزی که میتونید اضطراب و کم کنید، مهم اینه ذهنتون از اون الگو و چرخه تکراری خارج بشه، محرک اون چرخه اضطراب هست.

  2. من یک سال هست که این اختلال رودارم دوباره امروز حالم خیلی خراب شد. کسی هست که راه واقعی درمانش رو داشته باشه. اگر کسی هست یا خوب شده یا درمان شده خواهش میکنم توی کامنت ها بنویسد.

  3. یک دفعه به خودم میام می بینم جایی که بهش فکر می کردم اونجام مثلا فک می کنم می خوام برم پشت بوم چشمام باز میکنم یک دفعه پشت بوم رفتم اول اینجوری شروع شد اما الان خودمو فراموش کردم الان می رم جلوی آینه خومو می بینم می گم این کیه پس اون پسر ۷ _ ۸ ساله کو چرا الان ۱۶ ساله شده و یکم فکر می کنم دنیا از دو بعدی به سه بعدی تبدیل میشه اینقد شوک میشم که می خوام فریاد بزنم چند بار به مادر و پدرم گفتم این قضیه رو اما جدی نمی گیرین تورو خدا چی کار کنم این کار هایی که گفتن انجام بدین داخل متن انجام میدم اما تغییر نمی کنم و فقط برای ثانیه به خودم میام و تا سر حد مرگ ترس برمیداره منو و دوباره مثل قبل هیچ حسی نسبت به دنیا ندارم الان که دارم این متنو می نویسم نمی دونم چجوری می نویسم
    ایا خنگم؟ و حس دوشخصیتی دارم با هیچ کس حرف نمی زنم از خودم چند شخصیت ساختم تو مغزم و با خودم حرف می زنم انقد باورم میشه که چند نفر واقعی هستن که از واقعیت نمی تونم تشخیص بدم و خودم رو سوم شخص می بینم و از لحاظ ذهنی که خیلیی باهوش بودم افت زیادی کردم

    1. دوست عزیز خونسردیه خودتو حفظ کن .دوش آب سرد زیاد بگیر و خودت برای درمان خودت اقدام کن اگر کسی کمکت نمیکنه خودت باید به خودت کمک کنی و این مشکلات همگی از استرس هستند و قابل درمان میباشد

  4. من احساس میکنم دارم خواب میبینم اتفاقایی که داره میوفته واقعیت نیس نور چشمام اصلا کم میشه بنظرتون طبیعیه؟
    معمولا هم شب اینجوری میشم
    خیلی اذیت کنندس

  5. سلام منم یک سال هست که این اختلال رو دارم اصلا نمیدونم راه درمانش چیه. آیا این اختلال درمان داره نداره موندم.

  6. منم اینطورم مثلا خیلی عادی دارم کارامو انجام میدم یا دارم با بقیه حرف میزنم احساس میکنم انسانی که دارم باهاش حرف میزنم الکیه و واقعی نیست چطور خودمو درمان کنم؟

  7. منم این جور احساساتی رو موقع بچگی داشتم… اینکه وقتی ب دستم نگاه می کردم می گفتم این واقعا منم؟؟؟؟؟ یا وقتی خودم رو توی آینه نگاه می کردم می گفتم این واقعا منم؟؟؟ ولی الان درمان شدم و دلیل درمان ام رو هم می دونم… حتی این رو هم می دونم ک چرا توی بچگی این جوری شده بودم… توی بچگیم کسی با ما زندگی می کرد ک خیلیییی به من می گفت کاش تو ب دنیا نیومده بودی تو بدی تو بد جنسی تو بد ای به من کودک دو سه ساله همییییشهههه این حرف ها رو می زد…… از اون موقع ها این جور شده بودم….( خواهش میکنم با بچه ها به خوبی رفتار کنید….. ببینید برچسب های بد به بچه های کوچیک زدن چه اتفاقات بد ای رو براشون رقم می زنه……!!!!!!) گذشت و گذشت تا وارد مدرسه شدم توی مدرسه اونقدددددد همهههه ازم تعریف می کردن اونقد مورد تمجید همه بودممممم که هر روز دوس داشتم برم مدرسه… و این علاعم بیماری در من روز ب روز کمرنگ کمرنگ تر شد….. و الان در بزرگسالی این رو براتون می نویسم… به نظرم این بیماری درمان اش این هست که در کار و حرفه ای موفق بشید و مورد تحسین دیگران قرار بگیرید…. این باعث میشه که وقتی خودتون رو توی آینه هم می بینید به خودتون افتخار کنید و بگید این منم

  8. سلام وقت بخیر این مطالب دیدم خیلی ناراحت شدم البته کمی هم خوشحال فکرمیکنم فقط تو دنیا من هستم که این حالت دارم من وقتی ۸ سالم بود یهشب پدرومادرم دعوا کردن من رفتم سمت در یهویی پام روی یه چیز نرم رفت از همون به بعد این طوری شدم الانم ۲۷ سالمه مادرم ۳ تا بچه هستم ودارم درس میخونم ولی با این مشکل هم پیش میرم خیلی سخته تشخیص واقعیت وخواب برام موقع غم واندوه خنده ام میگیره دست خودمم نیست فقط میخوام خدا خودش کمک کنه دیگه درمان نداره.

  9. سلام من مطمئن نیستم این حالت رو دارم چون حال من یکم متفاوته.من به صورت لحظه ای خیلی کوتاه،از۵دقیقه کمتر یه احساس افسردگی خیلی شدید میکنم در حدی که از زندگی خودم و حتی بدنم بدم میاد با خودم میگم چه زندگی چرتی کاش بمیرم.انگار دیگه خودم نیستم دارم یه فیلم چرت نگاه میکنم.من توبچگی مثلا۱۰تا۱۲سالگی خیلی دچار این حالت میشدم بعد تا مدت ها اینطوری نبودم یا خیلی کم بود تا الان که۲۰سالم شده خیلی تجربش میکنم فقطم تو جمع و جاهای شلوغ.حس خیلی بدش به خاطر اینه که دقیقا تو جمع وقتی داره بهم خوش میگذره یهو پوچ میشم انگار کاملا خالی میشم از همه چیز حتی لبخندم و چشمام بدون کنترل خشک میشن.ولی همیشه میدونستم این احسال واقعی نیست و بعد چند دقیقه میره با هیچ کسم راجبش حرف نزدم چون اصلاقابل توصیف نیست.من هیچ کدوم از دلایل رو نداشتم فقط دوران کودکی خیلی تنها بودم و برای درس و مدرسه استرس داشتم بعدم برای کنکور خیلی دوران مضطرب و طاقت فرسایی داشتم.
    تورو خدا بگید من این اختلال رو دارم.

  10. سلام دوستان. من یادم هست که بچگی همین حالت رو میشدم یک تا دودقیقه ولی الان حدود هشت ماه هست که من این حالت رودارم .وهمه ای کامنت هارو خوندم . ومن همینطوری هستم.ولی تو این هشت ماه خوب می شدم ودوباره سراغم می آمد.

  11. دوستان سلام … من به عنوان کسی که دچار این اختلال شده بودم چند نکته بهتون میگم که امیدوارم مفید باشه براتون ، اول اینکه سعی کنید بیکار نباشید و روتین زندگی‌تون رو طبق روال ادامه بدید ، یکسری کار ها هستند مثل گوش دادن به موزیک مورد علاقتون یا دیدن فیلم مورد علاقتون که میتونند به عنوان یک یادآور عمل کنند و شما رو به زمان حال برگردونن همچنین بوییدن یک عطر خاطره انگیز ، لمس کردن اجسام مختلف ، استفاده از دما سرد و گرم و تمرکز روی حس هایی که از اونها دریافت میکنید میتونن براتون مفید باشن و همچنین مدیتیشن میتونه شما رو دور از حس های منفی که این اختلال بهتون میده کنه و سخن آخر هم اینکه به این موضوع فقط به عنوان یک مرحله از زندگی‌تون نگاه کنید که قراره به پایان برسه … (اگر سوالی ام هست خوشحال میشم کمکتون کنم) همچنین از دکتر بهشتیان هم تشکر میکنم بابت راه اندازی این بستر کمک کننده … .

    1. من بعد از یک بحران همش میپرسم ما کی هستیم از کجا اومدیم ، دستمو میبینممیترسم نمیتوانم با افراد صحبت کنم چون ترس دارم میگم اینا کی هستند

  12. سلام! اگه کامنتای چند ماه قبل و بخونید می‌بینید که منم از این لعنتی داشتم دیوونه میشدم.
    امشب هم از معدود شب های این دوماه اخیره که باز حالم بد شده و اومدم به اینجا سر بزنم. از این مقدمه چینی ها که بگذریم، میخواستم بگم که باور کنید موندگار نیست. بهتر میشه. خوب خوب نمی‌شه ولی کمتر میشه. از یه جایی به بعد حتی چند ماه یک بار اونم در حد چند دقیقه یا نهایت چند ساعت میاد و بعد می‌ره. تنها کسی هم که کمکتون می‌کنه خودتونید. خود خودتون. من وقتی که کل دوسال قبل رو حالم بد بود فکر میکردم هیچوقت تموم نمیشه. و احتمالا بدتر میشم. فکر میکردم که… تو جوونی دیونه شدم و تا آخر عمر دیگه واقعی بودن رو لمس نمیکنم… ولی تموم شد. خوب و بد و سخت هرچی که بود الان خیلی بهتر شده…. و بهتون قول میدم شما هم بهتر میشید… خوب خوب خوب شاید نه… شاید هیچوقت مثل قبلا نشید ولی بهتر میشید… خیلی بهتر….( من هر چند ماه یه بار کامنتای اینجارو چک میکنم… و امیدوارم بیام و ببینم که شما هم به مراتب بهتر شدید!(: )

      1. سلان منم تو بچگی این اختلال رو داشتم ولی الان خدارو شکر اصلا اینطور نیستم ولی متاسفانه دختر ۱۰ سالم الان چند وقته بطور مدت زمان کوتاه این لحطه رو تجربه میکنه ومیگه مامان چرا همه چیز یکهو غیر واقعی میشه چون خودم تجربه داشتم درکش می کنم ونگرانشم یه مدت برای مسابقاتش خیلی بهش فشار روحی آوردم که تلاش کن اول بشی فکر کنم از اونجا شروع شد ترو خدا به بچه هاتون توی درس یا ورزش فشار نیارید که بهترین باشن با اونها همیشه مهربون باشیم وتوقع زیادتر از ظرفیتشون ازشون نداشته باشیم تحت هر شرایطی بهشون محبت کنیم همه این بیماری‌ها برای فشار زیاد روی مغز هست امیدوارم تمام دوستانی که این تجربه رو دارن خیلی زود خوب بشن من بدون دکتر خدا رو شکر خوب شدم

  13. سلام .. من یه خاطره از بچگیم یادمه که بغل بابام بودم توی پارکینگ ، ولی یهو انگار دور و اطرافم عوض شد ، همچی بزرگ و کوچیک شد بعد انگار توی یه جای دیگه ایم ولی بعدشو یادم نیست .. و مطمئنم این اتفاق افتاده …

  14. سلام ، من فقط یه صحنه ای از بچگیم یادمه ولی از دیدگاه خودم نیست ، یعنی انگار از بیرون دارم به خودم نگاه میکنم و این اتفاق چند بار تو این سنمم هم افتاده ولی اینطور نیست که برم جلو اینه خودمو نشناسم مثل تعرفاتون تو کامنت ، به اینم مسخ شخصیت میگن؟
    و خیلی موقع ها شده یهو به اینکه واقعیم یا نه فکر میکنم و به دستم نگاه میکنم که تکون میخوره و این تو اون لحظه برا من عجیبو باحاله ..

  15. بچه ها نگران نباشید من حدود یکسال بیشتر میشه که اینجوریم،تنها راهش اینه که بهش فکر نکنین به خودتون زیاد اضطراب ندید من یه مدتی بود که کاملا اوکی شده بودم ، ولی هرچی که بیشتر بهش فک کنین بدتر میشه کامل کامل خوب نشدم ولی میشه کنترلش کرد،خیلیا رو دیدم که کامل خوب شدن

  16. از همون بچگی احساس میکردم خودمو نمیشناسم. نمیدونم انگار بیرون از خودم همیشه به خودم نگاه میکردم. روحم یک جا بود جسمم یک چی دیگه.
    یکبار خوردم زمین رفتم زیر ماشین معلمم کلاس اول.
    سرم باد کرده بود. میرفتم جلوی آینه خودمو میدیدم نمیشناختم. انگار این جسم نبودم. سرم باد کرده بود ولی انگار من نبودم اصلا. یک چیز دیگه بود نمیدونم. انگار برای خودم گمم و ناشناختم. احساس میکنم جسمم اصلا من نیستم. همیشه میگم چیه از تو چشمم داره میبینه. چشمم که نمیبینه. پوست خودمم حتی گاهی لمس میکنم میگم این الان منم واقعا؟!
    اصلا حس بدجوریه هنوز هم باهاش درگیرم.

  17. سلام لطفا اگه کسی میدونه جواب بده
    ۵ سال هست یه دردی گرفتم
    فکر میکنم وقتی به کسی نگاه میکنم حس میکنم شبیه اون میشه حرکاتم و دست خودم نیست
    انگار اتفاقای اون برای منم میوفته و انگار هرچی بلای بد اون طرف سر من میاد
    کسی میتونه کمک کنه؟

  18. یادمه بچه که بودم ی هو گاهی اوقات به خودم می اومدم و از خودم میپرسیدم من واقعیم؟ و دنیا کوچیک میشد ، اون لحظه بدنم میلرزید و من از ترس داخل خودم جمع میشدم . احساس میکردم من داخل بدن خودم نیستم یعنی نه به این صورت ولی احساس میکردم این زندگی من نیست احساس میکردم این ی کارتون یا ی انیمیشنیه که دارم میبینم ، از اینکه احساس واقعی بودن سراغم میومد به شدت میترسیدم. احساس میکردم بقیه هم واقعی نیستن با اینکه این احساس رو داشتم میدونستم حقیقت یچیز دیگه ایه . به پدرم که میگفتم مسخرم میکرد و در نتیجه کسی حتی سعی نکرد احساساتم رو درک کنه . اون علائم خیلی کمتر شده اما الانم احساس میکنم این دنیا واقعی نیست احساس میکنم از بالای سرم دارم همه جارو تماشا میکنم. وقتی به اینه نگاه میکنم احساس میکنم خودم نیستم . تا چند سال پیش شکل بدنمو یادم نمیومد یعنی تو اینه به خودم نگاه میکردما ولی یادم میرفت و انگار یجور دیگه بودم . دختر عموم میگه بچه که بودیم هر مدتی که همو دوباره میدیدیم حتی اگه زمان ۱ ماه بود اون یک ماه پیشم رو به عنوان گذشته دور میدیدم . الان هم برای به خاطر سپردن خیلی از چیزا مشکل دارم . و تنها چیزی که از بین دلایلی که گفتید تجربه کردم از دست دادن ی نفر بود که خیلی یهویی یود و من به عنوان یک بچه حتی نمیتونستم درک کنم

    1. به طرز عجیبی منم تجربه ای که تو بچگی رو داشتی داشتم و اینکه من علائم شدیدش از ۱۶سالگیم به بعد چون ایام کنکور دادنم بود شروع شده تا جای که تا الان که نزدیک به ۲۸ سالمه توی موقعیت های استرس زا همه چیز رو عجیب غریب میبینم حتی سرکارم هم مشکل بعضی اوقات بهم غلبه میکنه و بخاطر همین یک بار از پله افتادم باید بگم حتما یه روانپزشک برو

  19. من همین بیماری رو دارم و به نظرم تنها راه درمانش این که بهش فکر نکنید و سعی کنید ذهن خودتون رو با کار های روزمره مشغول کنید: فیلم دیدن، ورزش کردن، کتاب خواندن و…

  20. سلام
    من یه چند وقتی هست که این مشکلو دارم از وقتی که یادمه این جوری بودم ولی وقتی رفتار بقییه رو دیدم فهمیدم که فرق دارم
    مثلا احساس میکنم ۲ نفرم و وقتی که میخوام توی آرامش تصمیم بگیرم صدای نفر دومو میشنوم و در یک زمان ۲نوع فکر متضاد درون ذهنمه و انگار دارم توی یه فیلم بازی میکنم یا توی یه نمایش عروسک گردانیم و من عروسک این نمایشم و افراد دور و برم هم توی این برنامه هستن که بی روح و نقش های مکمل منن و
    از موارد دیگه اینکه احساس میکنم هیچ وقت تنها نیستم و مثل این مورد که مقاله گفته می دونم که واقعی نیست ولی تازگی ها علاعمم بیشتر شده و واقعا نمی تونم احساسات خالص رو درک کنم مثلا وقتی کسی برام کادو میخره واقعا نمی دونم چکار کنم یا توی مراسم ختم نمی دونستم چکار باید کنم یه جورایی تا حدی درکی از احساسات ندارم و از موارد دیگه موقع گفتن اطلاعات شخصیم مثل نام پدر یا اسمم دچار تردیدم توی یک لحظه به فکرم میاد نکنه اسم من این نیست و همین طور در تمام لحظاتی که توی یک جمعم یا پیش کسی هستم احساس تظاهر به فردی دیگه میکنم اینم بگم که خیلی وقتا توی صحبت کردن مشکل دارم ویک چیز توی ذهنمه ولی چیز دیگه ای میگم.
    از دست زدن به افراد و حیوانات به شدت میترسم که این ترس انگار ترس معمولی نیست ویه چیزیه که نمیتونم درکش کنم.
    نمی دونم چقدرش مربوط به این مطلبه اما می خواستم بگم شاید بعضی از افراد هم این مشکلو داشته باشن و بهش نرسن چون هرچی زمان میگذره این موارد بیشتر بروز میده که توی این لحظه واقعن برای من آزار دهندس
    امیدوارم همیشه سلامت روحی و جسمی داشته باشید.

  21. من وقتی ۵سالم بود نمیدونم به چه دلیل و چجوری دقیقا بعضی از این حالتارو ک تو مقاله بودو داشتم الان متوجه شدم که اسمش مسخ شخصیت و واقعیته
    اون علائم اینا بودن : بزرگ و کوچیک شدن دنیای پیرامونم وسایل خونه و کلا همه چی یا خیلی کوچیک میشدن یا خیلی بزرگ ک حس خیلی بدی برا یه بچه ۵ساله بود و اولش با این حس شروع میشد میفهمیدم که وای دوباره شروع شد بعدش علائم تغییر میکرد یهو انگار همه چی در نظرم ذوب میشد در و دیوار وسایل خونه و صداهای خاصی هم میشندیدم و کلا هرچی میدیدم غیر عادی بودن و میفهمیدم که واقعی نیست بعد صداها و چیزایی ک میدیدم غیر طبیعی بود و تو همین حالت اطرافیانم میگفتن که داشتم گریه میکردم و جیغ میزدم و فرار میکردم از دستشون درصورتیکه من هیچکدوم از اینارو نمیدیدم و حس نمیکردم اون لحظه مثلا اعضای خانوادم که میومدن سمتم ک منو کنترل کنن من اونا و به شکل خانوادم و ادم نمیدیدم من چیز دیگه ای اونارو میدیدم که کاملا عجیب بود این ماجرا از ۵سالگی تا ۱۲ سالگیم طول کشید و اوایل هرشب اتفاق میفتاد اما رفته رفته کمتر میشد تعداد دفعاتش و جالبتر اینکه دقیقا سر ساعت خاصی از نیمه شب اتفاق میفتاد که الان که ۲۷ سالمه بعضی شبها بی دلیل فقط سر همون ساعت بیدار میشم ولی دیگه اون علائم بچگیامو ندارم فقط بیدار میشم از خواب
    اما ترومای بدی بود که هنوزم نفهمیدم برا چی اینجوری شدم

    1. من تقریبا هر ۱ ماه یکبار اینطوری میشم، احساس میکنم که این دنیا واقعی نیست و من فقط بیننده این دنیا هستم.نگرانم که خوب نشم.
      آیا واقعا خوب میشم؟

  22. ببخشید یه سوال داشتم من کل متن رو خوندم و تقریبا عواملی که باعث این بیماری میشن رو دارم ولی احساس میکنم مشکل من یه جوری عجیبه . اینجوریه که من وقتی چشام رو میبندم یه آدم یا گاهی هم یه حیوان به طور مکرر که جلوی دید من هستن رفته رفته توی یه فضای ۲ بعدی سفید رنگ کوچیک میشن و اندازشون از یه مورچه هم کوچیک تر میشه و اینکه یه مشکل دیگم دارم اینه که بعد از اینکه هیجانات‌م توی اوج قرار میگره مثل عصبانیت و خوشحالی و یا غم چیزی از اون زمان به یاد نمیارم مثلا وقتی توی حالت عصبانیت قرار دارم اوایل بحث رو یادم میاد اما بعدش خودم توی یه مکتن دیگه میبینم یه جوریه که احساس میکنم زمان جلو رفته ولی به هرکسی که میگم باور نمی کنن
    آیا کسی هست که مثل من همچین مشکلی داشته باشه یا بازم من آدم عجیب غریبیم
    لطفا اگه کسی همچین تجربه ای داشته و تونسته که اون رو از بین ببره باهام در اشتراک بذاره ممنون

    1. میدونید وقتی متن شما رو دیدم فکر کردم خودم نوشتمش منم به هرکس میگم میگه مسخره میکنی تا جای این مشکل رو دارم که شبا انقدر چشام رو باز نگه میدارم تا خوابم ببره و درمورد اینکه شما خودتون رو بعد یه حادثهبه یاد نمیارین منم اینجوریم

  23. الان که کامنت های بقیه رو خوندم و دیدم تنها نیستم یکم خیالم راحت شد..ولی کاش راه درمان رو هم میگفتین..من یک بار ۴سال قبل اینجوری شده بودم‌ ولی خوب شده بود الان ۱ ماهه بدون وقفه اینجوریم و واقعا خسته شدم..از هیچی لذت نمیبرم همش حملات پانیک میاد و دائم یه حس دلشوره و اضطراب دارم میترسم از خونه برم بیرون.. دلم واسه خود قبلیم تنگ شده :)) نمیخوام دارو مصرف کنم ، خواهش میکنم اگه کسی راهکاری داره برای درمان بگه:)

    1. هی! نمی‌دونم این کامنتو ببینی یا نه… ولی خب من درکت می‌کنم. ترسناکه. خیلی هم ترسناکه… ولی باور کن همیشگی نیست… انگار هروی بیشتر بترسی قوی تر میشه لامصب

  24. من کاملا مطمئنم که این اختلال رو دارم پ خیلی دارم به خاطرش عذاب می شکم همه ی علائم رو دارم و اتفاقا از نوع شدیدش هم دارم جوری که احساس می کنم دارم دیوانه می شم چیکار کنم؟

  25. منم شاید این مشکل رو داشته باشم .
    از بچگی مدام توی رویا بودم ، به طوری که درباره هر اتفاق ، هر حرف و هر شخصیت کارتونی میتونستم یه عالمه تخیل کنم . عادت زیادی به دویدن دارم و مخصوصا موقعی که دارم فکر میکنم یا هیجان زده میشم . تمرکزم خیلی پایینه و یه وقت هایی شده به خودم اومده باشم و اصلا خودمو نشناسم ، خانواده مو نشناسم و حتی انگار اولین باره صورت این افراد رو میبینم . نمیتونم تو بازه طولانی رو چیزی تمرکز کنم . دردناک تر اینه که این سومین سالیه که قراره کنکور بدم و حتی یک صفحه تست هم نزدم و احتمالا قرار نیست هیچ وقت به رویام یعنی داروسازی برسم
    مدام تو فکرم و یه دنیا خیالی تو ذهنم دارم که اون جا خیلی خوشبختم
    بالاخره خانوادمو راضی کردم تا پیش روان پزشک بریم و منتظرم ببینم اون چی میگه ….
    خیلی زیاد خسته شدم از این وضع

  26. من نمیدونم مسخ هست با نه ولی هیچ علاعمی شبیه به حالت از پشت آینه دیدن و حالت به خود نگاه کردن ندارم
    ولی احساس میکنم جد ا از بدنم هستم و واقعی نیستم و یک حالت دیگر شبیه به غیر واقعی بودن دنیا دارم یا اینکه حرف میزنم انگاری که خودم حرف نمیرنم

    1. سلام عزیزم. خوبه یه نفر مثل خودم پیدا کردم منم دقیقا مثل خودتم بعضی وقتا اینجوری میشم احساس میکنم واقعی نیستم و نمیدونم این چه حس مزخرفیه فقط میدونم دقیقا مثل خودتم نمیدونم باید چیکار کنم خیلی حس بدی داره.

      1. سلام منم هر چند وقت یبار قبلا واسه مدت خیلی کوتاهی اینجوری میشدم ولی الان زمانش بیشتر شده واسه من نحوه گرفتنش یکم فرق داره ولی علائم همیناست ولی یه چیزای متوجه شدم ازش اول از همه دلیلش استرس و اظطراب شدیده من احساس میکنم حرفایی که میزنم صدا خودم نیست احساس میکنم هر کاری انجام میدم انگار تو خواب دارم این کارا رو میکنم و چیزا اطرافمون کم درک میکنم حوصله و انگیزه چیزیو ندارم ولی درمانش اسونه سعی کن فقط خودتو بچسبونی به یه موضوعی چیزی درگیر یه کاری بشو و احساس کن اون کاره خیلی واست مهمه خودتو قاطی جمع کن هرچند میدونم سخته چون دوس داری صدا زیاد بشنوی چون احساس میکنی صدا آدما یه جوریه انگار واقعی نیست درکتم از حرفا کمه ولی خودتو قاطی جمع کن بعد چند روز کامل خوب میشی در ضمن به محض اینکه بهش فکر کنی دوباره میاد سراغت سعی کن فکر نکنی بهش زیاد شد مطلب خلاصه خواستم تجربه خودمو بهت یاد بدم نگران نباش هیچ خطری نداره و خیلی زود خوب میشی

    1. من احساس میکنم مسخ شخصیت و واقعیت نیست نمیدونم چیه احساسی شیبه به برون از بدن دارن و انگار حالت غیر واقعی دارم بعضی مواقع هم ترس از مرگ دارم که پانیک هست ولی کم شده

  27. توی راه رسیدن به کلاس دانشگاه یک دفعه احساس عجیبی به من دست داد انگار این خودم نیستم که دارم راه میرم.مدتی بود این احساسو داشتم ولی این دفعه خیلی شدید و عجیب بود. یه مقدار هم سرگیجه و کاهش کیفیت دید داشتم حال روحیمم خیلی بده حتی توانایی یه تصمیم ساده گرفتن رو ندارم مثلا یه درسو حذف و درس دیگه‌ای اضافه کردم بعدش پشیمونی زیادی بهم دست داد.از ادامه تحصیل پشیمون میشم یکبار هم فرم انصرافو پر کردم و تحویل دادم اما فرداش انصرافو پس گرفتم. دیگه روی انصراف ندارم چون حس می‌کنم آبروم میره. حتی گاهی برای تفریح و مسافرت هم نمیتونم تصمیم بگیرم. تجربه مرگ ناگهانی عزیزی رو داشتم و خیلی اثر بدی روی روانم داشته اما قبل اون اتفاق هم حال روحیم خوب نبود و وقتی حالم خوب نبود به شدت افت درسی داشتم که به اعتماد به نفسم ضربه بدی می‌زد. نمیدونم وسواس فکری دارم یا دو قطبی‌ام یا… این مورد وسواس فکری رو یکی دو نفر بهم گفتن که انگار داری….

  28. من نمیدونم این این بیماری که دارم چیه نه اجسام بزرگ و کوچک میشه نه حالت از پشت شیشه نگاه کردن دارم. فقط احساس میکنم که این دنیا واقعی نیست یا در حالت حرف زدن احساس میکنم که خودم حرف نمی‌زنم و انگار بدنم برای خودم نیست این چی هست ؟

  29. سلام دوستان من ۵روزه این حالتارو دارم هر رفتاری و کاری میکنم بهش فک میکنم یهو میترسم میگم چرا الان من این کار و کردم رفتارم دست خودم نبوده

  30. سلام کسی هست ک کامل به حالت قبلش برگشته باشه یعنی ۱۰۰ درصد خوب شده باشه؟ چون من کمتر کسی دیدم ک ۱۰۰ درصد اوکی شده باشه

    1. بله من ۱۰۰ درصد اوکی شدم و الان هم برام حس جالبی داشت دوران مسخ شخصیتم زیاد سخت نگیر و عادی برخورد کن باهاش بزودی اوکی میشه

    2. بله من هم بخاطر افسردگی طولانی مدتی که داشتم به مدت یک ماه این حالت رو داشتم، توصیه من اینه که در طول روز سعی کنید کارهای مختلف انجام بدید مثلاً کتاب بخونید ، ورزش کنید، آهنگ گوش بدین ، به اجسام سرد یا گرم دست بزنید و… و اینکه سخت نگیرید کم کم حالتون بهتر میشه. مهم اینه که زیاد درموردش فکر نکنین چون استرس اینکه مثلاً نکنه تو این حالت بمونم باز حالتون رو بدتر میکنه، برای همین زیاد خودتون رو در معرض استرس قرار ندین با اینکه می‌دونم خیلی حس وحشتناکی هست اما بزودی حالتون بهتر میشه هر طور شده سعی کنید ریلکس بمونید.

  31. لطفاً کمک کنید این بیماری اسمش چیه به حالت اینکه بدنم برای خودم نیست و دنیای بیرونم انگار حالت گنگ هست و انگار در آن محیط نیستم لطفاً کمک کنید اسم این بیماری چیه

  32. سلام منم حالم یجوری که احساس میکنم غریبم انگار احساساتی که بین همه ما توی بعضی چیزا که یکی هست در من نیست جوری که همش کنجکاوی میکنم که درون انسانها ی دیگه چطوریه؟ همش از خودم میپرسم ایا واقعا من مانند انسانها ی دیگر هستم نکنه من با بقیه فرق دارم نکنه انسانها ی دیگه درونشون یجور دیگه هست به همراه ی همچین سوالای گنگی توی همین دوره همش به مرگم فکر میکنم و بلافاصله هر فکر یا هر چیزی که توی ذهنم ایجاد میشه برام معمایی سخت میشه معمایی که هیچ وقط پیداش نمیکنم انگار اون ادمی که قبل بودم از بین رفته اضطراب شدید تموم وجودمو گرفته اصلا توی این دوران وارد ی چیزایی مشم که فکرش بیهودس سوالایی که هر لحظه ذهنومو درگیر میکنه به همراه علاعم مسخ شخصیت دیگه خسته شدم شاید کسی نتونه درست بفهمه من چی میگم ولی من تا این حد تونستم توصیف کنم من هر روز زندگیمو با گریه و درگیری ذهنی شروع میشه هر لحظه از زندگیم وقتی میخندم گریه میکنم کاری رو شروع میکنم سوالای گنگی به سرم میزنه مثل من الان برام چی اینجام یا برای چی خلق شدم چرا انسان شدم ایا منم مثل همه روح دارم ایا منم اخرت دارم ایا منم مثل انسانها ی دیگه هستم سوالایی که خودبه خود توی ذهنم ایجاد میشه و بدون دلیل منو به سمت خودش میکشه حتی مردن خودمم برام چالشی سخت شده و تنها توی خواب ارامش دارم حتی مقایسه زندگیه قبلیم با الان ی چالش بزرگ شده دیگه خسته شدم درسته هیچ کس منو درک نمیکنه ولی من به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز منو قانع نمیکنه….. اگه کسی مثل من وجود داره لطفا پیام منو لایک کنه…

  33. من همیشه یه خلع خیلی بزرگی دارم فکر میکنم همه چیز دروغه و یه تنهایی عجیبی که نمیشه توصیفش کرد حتی وقتی کسی روبروی من نشسته و داریم صحبت میکنیم فکر میکنم اون آدم واقعی نیست و توهم و خیاله یا یه چیزی شبیه بازی

  34. سلام بچه ها من یه دوره هست نمیدونم چه مرگمه همش فکر میکنم همه این دنیا الکیه و من تو رویا هستم همش فکر میکنم خودم،پدر مادرم خدا رفیقام و… الکین و من همه اینارو مثل خواب دارم توهم میبینم ۱۶سالمه کمکم کنید

      1. همیشه بعد ی اتفاق بعد یا استرس شدید داشتن اینجوری میشی اصلا نگران نباش همه اینجوری میشن ولی کسی دم نمیزنه من خودم چن سال پیش اینجوری بودم بعد مدتی انگار عادی میشه و به خودت برمیگردی همه چی عادی میشه الان باز چن هفتست اینجوری شدم ولی دیگه اون استرس رو ندارم خیلی عادیم درسته بعضی وقتا میرم بیرون مخصوصا صبا ک میزنی بی من دیگه آدم سرویس میشه ولی درست میشه سعی که سمت خدا بری نماز بخونی آرومت میکنه سعی کن خودتو سرگرم کنی درسته اینو میگم الان میگی اصلا حالم جوریه ک سرگرم چطوری بشم ولی مشغول شو درست میشه همه آدما این حالتو تجربه میکنن من خودمم الان حالم بد تر از توع ولی باهاش کنار میام

  35. سلام من احساس میکنم که بدنم برای خودم نیست و انگار دنیای بیرونم رو حس نمیکنم و انگار همه چی گنگ هست انگار بدنم روح نداره.

  36. خانوم من ۱۵ ماه دچار شده دکتر بردم کلی دارو مصرف کرده بهتر نشده که بدترم شده نمیدونم چیکار کنم کجا ببرم خیلی داره اذیت میشه تورو خدا کمکم کنید

  37. راستش این احساسات از یکم پیش شروع شد یعنی چیزی نیست که از بچگی داشته باشمش. این احساس اینطوریه که (فقط لازمه یکم یه چیزی باعث شه حالم بد شه مثلا حرف کسی که اصلا نمی‌شناسمش تا موفق نشدن توی یکی از مراحل درسی یا هرچیز دیگه ای) بعد از اون حس میکنم یکی که خیلی شبیه خودمه یا درواقع خودم توی همون شرایط درهر حالتی یا داره به خودش صدمه میزنه یا داره اون شخص مقابل رو به بدترین حالت ممکن عذاب میده و این موضوع دیگه داره از دستم خارج میشه خودمم دیگه نمیتونم تحمل کنم چون یه جوری رفتارهاش واقعی به نظر میرسه که بی خودی سعی میکنم منم کارهاشو تقلید کنم. تحملش خیلی سخته چون حتی باعث شده چندین بار نقشه قتل مامانم یا دختر خاله هام یا حتی بابام رو هم بکشم و واقعا اذیت کنندس. از طرفی خودم سعی کردم با پرت کردن حواسم اتفاقی نیوفته و خانوادم هم چیزی نمیدونن.

    و نکته جالبی اینکه وقتی شیشه‌ی یکی از پنجره هامون شکست و بابام درحال جمع کردن شیشه بود که به طرز فجیهی از خودم بیخود شدم ولی سعی کردم به حالت اول برگردم…

    میتونید بگین این چه حالتیه و قابل کنترل هست یا نه ؟

    در ضمن من فقط اول دبیرستانم و دختر هستم

    1. وسواس فکری یا ocd ممکنه باشه، مطمئن نیستم.. ولی به بهونه ی تمرکز نداشتن و درس و این چیزا (اگه نمی‌خوای خانوادت بفهمن) یه جلسه پیش مشاور با روانپزشک برو.

  38. سلام من ی چند وقتی هست که پانیک دارم و افسردگی هم گرفتم ۱۲سالمه همش ی حسای عجیب غریب دارم دارم کلافه میشم به خدا خیلی سخته همش احساس میکنم فقط من اینجوریم دارو های زد افسردگی هم میخورم اما گاه به گاه احساساتی که دارم تغییر میکنه گریه های شدید میکنم بیشتر موقع ها وقتی دیگران رو میبینم با خودم میگم اینا چی هستن که منم مثل اینا باشم به اطرافیانم احساس غریبی میکنم مخصوصا خانوادم به شدت حالم بده حتی به خدا هم احساس غریبی میکنم وقتی خودمو توی آینه نگاه میکنم یجوری میشم احساساتم طوری بود که نمیتونستم به طور واضح برای دیگران بیان کنم اضطراب دارم هر چیزی که درونم یا بیرونم اتفاق میفته برام این ی معما شده فکرای منفی به سرم میزنه……
    دیگه نمیتونم طاقت بیارم
    تنها خواهشی که از شما دارم اینه که بهم بگید علاعمی که دارم منطقی هست یا نه ممنون میشم کمکم کنین

    1. منم ی وقتایی همش فکر مرگم به سرم میزنه احساس میکنم انگار از فضا اومدم تازه دارم با دنیا اشنا میشم همش از خودم میپرسم اگه مردم چی میشه ایا درون تمام انسانها با من یکی هست از نظر خوشحالی و غم ایا احساساتی که من دارم در دیگران هم اینجوری بروز میده راستش به طور دقیق بخوام درونمو توضیح بدم الان همینی که درون خودم رو حس میکنم منو آزار میده ی سوالایی که هیچ وقت جوابشو پیدا نمیکنم یه حسای عجیب غریب انگار که من ی چیز دیگم دیگران ی چیز دیگه هر روز که از خواب پا میشم معما هایی توی ذهنم ایجاد میشه که ایا من واقعا بیدارم یا نه همش کنجکاوی میکنم ببینم که ایا چیزی درون من وجود داره که با دیگران فرق کنه اصلا حالم ی وضعیه شاید برای شما مسخره به نظر بیاد شایدم نه ولی هر وقت خواستم احساساتم رو برای دیگران ابراز کنم به جایی نرسیدم اما این نتیجه رو میگیرم که دیگه هیچ دلیل قانع کننده ای برام باقی نمونده چون هیچ کس منو درک نمیکنه…
      همین

    2. منم چن سال پیش دقیقا همین حس هارو ۱سال تجربه کردم بعد باهاش کنار اومدم واقعا سخته خیلی سخت ولی باهاش کنار اومدم و برگشتم به روال زندگیم ولی الان باز ۲ ماه باز شروع شده رو مخمه و شدید تر ولی کاری نمیشه کرد باید باهاش کنار بیای من زندگی عادی خودتو بکنی تا از سرت بپره

  39. سلام ، من تازه این مطالب رو خوندم، الان هشت ماه هستش که من نمی‌دونم کیم ، کجام، همه چی مثل فیلم شده برام، بعضی اوقات اتفاقاتی که تو روز برام افتاده رو انگار قبلا تجربه اش کردم یا تو خواب دیدم ، حتی گاهی اوقات، اتفاقات که هنوز برام نیافتاده رو پیش بینی میکنم ، همش دلشوره دارم ، همش درگیر یه حس مبهم ، بیگانه‌ گی ، یخ زدگی مغز ، گنگم ، بی حسم ، احساس غریبه گی میکنم با نزدیکترین عزیزانم ، گاهی وقتها بچه هام که نگاه میکنم فقط از دلسوزی احساس مسئولیت میکنم ، فقط دارم نقش بازی میکنم کسی دردم رو نفهمه ، از اینکه به من بگن روانی ناراحت نمیشم، ولی میترسم ، گریبان بچه هام رو بگیره، موقع خوابم همش کابوس میبینم خدایا یا بکشم یا کمکم کن به بچه هام رحم کن میترسم این بیماری ارثی باشه به بچه هام ارث ببرن خدایا. کمکم. کن

  40. من از بچگی تقریبا اینطوری بودم گرچه اتقاق خاصی تو کودکی‌برام‌ پیش نیومده که بگم بخاطر اونه البته به جز یه مورد که دقیق یادم‌ نمیاد چی بود ولی بیشتر وقتا الخصوص تو کودکی اینجوری میشدم یا حتی یکی دوسال پیش جوری بودم که انگار هیچ تعلق خاطری به زمان و مکان ندارم و نمیدونستم چمه یا چرا اینطوری میشم اما با گذشت زمان کمتر شده الان میفهمم که شاید بخاطر همین مسخ واقعیت بوده.

  41. من الان چهار ماهه که هرروز این حسو دارم حتی الان، بخدا خیلی خسته شدم میترسم تمرکزم خیلی اومده پایین نسبت ب همه چیز بی تفاوتم حتی اگه کسی جلوم بمیره هم حسی ندارم مادربزرگم تومور داشت برده بودنش اتاق عمل همه گریه میکردن بجز من بهم میگفتن خیلی سنگدلی نمیدونم بی احساسی
    راه درمانش چیه؟ خیلی نگرانم

    1. به عنوان شخصی که این دوره رو گذرونده بهتون میگم که به مرور به شرایط قبل برمیگردین. وضعیت عجیبه اما برطرف میشه

        1. چرا که نه. منم اوایل فکر میکردم که همینطور میمونه و فقط خودم رو با کار مشغول کرده بودم. اما مجددا و بدون اینکه حتی بهش فکر بکنم دیدم که زنده ام!!!!! حس دارم…. بازم هدفام برام اهمیت پیدا کرد. من شکمو هستم و تو دوره مسخ شدگی هیچ غذایی و خوراکی و برام لذت بخش نبود. اصلا خوردن غذاهای لذیذ هم منو درگیر خودش نمیکرد. اما باز هم الان آخر هفته ها خودم رو فستفود مهمون میکنم 🙂 یه دوره خاصه که باید گذرونده بشه. فقط پیشنهادم اینکه روزمرگی های خودتون رو رها نکنید. کارتون رو رها نکنید.

  42. سلام ، تجربه منم بعد ی دوره اضطراب استرس پشت سر هم و در کنارش ترک ماری جوانا بعد ده سال یهویی ب سبب همون دوره استرس اضطراب ب همراه علایمی مثل افسردگی پس از ترک مسخ شخصیت واقعیت هم گرفتم ک اوایل اصن نمی‌دونستم چی هست تا با جستجو تحقیق فهمیدم و جوری شدم ک انگار خودم هستم ولی آدم سابق نیستم و احساساتی ک داشتم و از دست دادم حتی اعضای خانواده رو جور دگه میبینم ساعت کند میگذره و انگار فقط دارم زندگی میکنم و از کارای قبلاً لذت می‌بردم لذت نمی‌برم مثل رانندگی بیرون رفتن حتی آب غذا خوردنم برام عجیب غریب شده و احساس گنگ پوچی و خوابهای عجق وجق و نمیتونم حتی فیلم تلویزیون ببینم ی جوری حرفهاشون و حرفهای بقیه رو تمرکز ندارم میگم چی میگن اصن اینا بعد یکم صحبت ??? بیرون رفتن فعالیت سخت شده برام و ی حالت ناامیدکننده ک خودتم تو آینه نگاه می‌کنی میگی من کیم چیم ? کم کم داره یادم میره کی بودم چکارا میکردم و انگار زندگی اولین باره آمدم توش و یاد ندارم ? کسی بوده این علایم رو ? فقط کامنت های شخصی ب نام رضا تو این صفحه کمی آرومم کرد لطفا راهکار یا تبادل نظری بکنید ک بدونیم تنها نیستیم سپاس ??????

    1. سلام دوست عزیزم
      ببیند من به عنوان کسی که این مرحله رو با شدت زیاد تجربه کرده بهتون عرض میکنم که به مرور احساسات شما برمیگرده. مجددا ورود میکنید به ماهیت این جهان و از اون حالت مسخ شدگی و مرده گی و پوچی خارج میشید. منم اوایلش فکر میکردم که این دیگه آخرین مرحله زندگیه. اما زندگی شما رو مجبور میکنه که دوباره به حالت قبلتتون برگردید

      1. صبور باشید. کم کم و بدون اینکه حتی خودتون متوجه بشید دوباره انگیزه و احساساتون برمیگرده. قبلا هم گفتم. زندگی به زور شما رو به زمان حال برمیگردونه و از حالت فعلی که مسخ شدگی و به نوعی مرده گی هست بیرون میاید.

      1. معمولا تا چند ماه ادامه داره. اگر بیکار باشید به نظرم سخت تر میگذرد.
        شما باید روال طبیعی که قبلا طی شده رو طی کنید . درسته که الان هیچ چیزی دیگه براتون اهمیت نداره و کاملا احساس پوچی و بی انگیزه گی دارید، اما کارهای قبلی رو رها نکنید. چون ذهن شما اگر درگیر کار باشه دیگه به شرایط و حالات شما توجه نمیکنه. این باعث میشه اون افکار پوچی و مرده گی که باعث خلق خودکشی میشه رو نداشته باشدی

  43. ۱۹ سالمه آدم کم رویی بودم از بچگی و تو دوران راهنمایی ک اوج شر و شور بچهاس من زیاد شروشور نداشتم و زیاد بیرون نمیرفتم
    بعضی وقتا ب یه چیزی زل میزنم و اونقد چشامو گرد میکنم تا درد میگیرن
    حتی بعضی وقتا شده نمیتونم چشامو کنترل کنم و با دیگران نمیتونم ارتباط چشمی بگیرم،سریع تا نیبینم دارن نگام میکنن چش خودمو ب چیز دیگه ی مشغول میکنم،انگار دارم خودمو از بیرون میبینم،بعضی وقتا حس میکنم من یه بازیگرم ک بهم نقش خودمو دادن ک بازی کنم و منم بلد نیستم دقیقا چیکار کنم،انگار معطل اینم ک یکی بیاد نقشمو عوض کنه مثلا منو بکنه یه خانوم یا همچین چیزایی
    حس واقعی بودن ندارم اصا،خواب درست حسابی ندارم انگار تو خوابم این اتفاقات میفته برام،
    خواهشا اگه کسی راهی چیزی میدونه ب مام بگه
    والا درصد امید ب زندگیم رفته زیر۰ هیچ امیدی ندارم ب خودم،بعضی وقتا میگم برو یجاایی ک هیشکی نباشه تنها زندگی کن

    پلیز کمک😔💔

  44. ببخشید سوالم از اوناییه که یک ماه پیش این مشکلو داشتن
    الان خوب شدید؟
    میشه اگه خوب شدید بگید چون من خیلی استرس دارم.دقیقا همین مشکل شمارو دارم
    میترسم تنها باشم

  45. به احتمال زیاد غلبه سودا باعث این افکار وسواسی میشه، سودا رو کم کنید چه با راهکارهای خوراکی چه غیر خوراکی …

  46. من گاهی اوقات این حس رو دارم که انگار دست و پام و بدنم مدام کوچیک و بزرگ میشه و حس میکنم تو خودم نیستم
    اصلا نمی‌دونم چه جوری توصیف کنم
    البته من سالهاست به بیماری اختلال دوقطبی مبتلام.نمیدونم ولی این ربطی به اختلال دوقطبی ندارم.

  47. بچه ها یه درمون واسه این بیماری دارم من خودم هم همینجوری بودم بریم سراغ درمان
    دوستان من از اونجا که خیلی به زندگیم فشار آورده وحتی خواستم دست به خودکشی هم بزنم ولی خودم خدمو درمان کردم خب دوستان به مدت ۲۰ثانیه چشماتونو ببندید به هیچ چیزی فکر نکنید
    حالا دو ناخون اشاره رو تو هر دو گوشتون بزارید و نفس عمیق با تمرکز و آرامی بکشید حالا تو ذهنت بگو من کیم پشت سر هم خوب دوستان سعی کنید همیشه بخندید این کار ها کار هایی هست که باید روزانه انجام بدید به هیچ چیزی فکر نکنید سعی کنید با دیگران خیلی زیاد رابطه برقرار کنید دوستان من ای بیماری را داشتم و الان شما را به خوبی درک میکنم این بیماری بیماری است که ۳۰%انسان ها به آن مبتلا میشن اصلا خودتان را ناراحت نکنید این بیماری فقط و فقط بر اثر فکر کردن تنها بودن نخندیدن به وجود می آید موفق باشید دوستان خدا نگهدارتان.

  48. سلام منم واقعا حالم خوب نیست بشدت احساس تنهایی و دلم می خواد همان طور بی احساس شدم و فقط خیره می شم به یکجا و در گذشته فرو میرم انگار روح از بدنم خارج شده و نمی‌دونم باید چیکار کنم بنظرم مرگ خیلی اتفاق خوبتری باشه برای من و دوست ندارم در این دنیا باشم

    1. منم همینجوریم دلم میخواد خودمو بکشم وقتی میرم بیرون احساس میکنم همه عقب ماندن یا خودم بعضی موقع ها هم حس میکنم من برای بقیه عجیبم یا اصلا من مثل بقیه نیستم بقیه با رفیقشون میرن بیرون خوش میگذرونن ولی من فقط می‌شینم خونه بعضی موقع ها درس میخونم یهو وسط درس خواندن فکرم میره اصلا به یه دنیای دیگه یا مثلا سرکلاس هیچ رفیقی هم ندارم

  49. من یه چند وقتیه حس میکنم‌ همه چیز غییر واقعیه همش دچار اشناپنداری میشم ولی قطعا باور دارم قبلا این صحنرو زندگی کردم مثل اشناپنداری های معمولی نیست ۲۰ ثانیه بگزره هر کاری میکنم حس میکنم این صحنرو تجربه کردم قبلا مثل این میمونه این صحنه هارو قبلا تجربه کرده باشم دوباره تجربش کنم با همون ترطیب خیلی سخته همش تو مخمه همه چیزو غییر واقعی میبینم توصیفش خیلی سخته ناموسن اگه راهی هست روشی هست بگین دیگه تحمل همچین حسیو ندارم

    1. بد نیست به یک متخصص اعصاب و روان مراجعه کنید. برای من بعد از چند مدت تبدیل به تجربه تشنج شد. امیدوارم برای شما اینطور نباشه.

  50. من هر چند وقت یکبار این حالت میاد سراغم واقعا نمیدونم چه احساسی دارم اصا احساسات بقیه ام واسم مهم نیس دست خودمم نیس هیچ چیو حس نمیکنم حتی تمرکزم ندارم هیچی واقعا برام مهم نیست و اگر خدای نکرده یکی از عزیرانمم از دست بدم بازم چیزی حس نمیکنم
    و از این چیزی حس نکردن میترسم (:

  51. الان ۱۹ سالمه فکنم یه ۶ یا ۷ سالی بشه ک‌ه اینجوریم، اونم خوب یادمه که بر اساس ترس بود

    تو فضای بسته یا شلوغی یا بعضی وقتام وقتی سکوت مطلقه و هیچکس دورت نیس یا زیر دوش حموم بیشتر اتفاق میوفته (یه حالتیه که سرت گیج میره، انگار از یه زاویه دید دیگه داری به خودت نگا میکنی، انگار خواب میبینی، خودت نیستی، خودتو گم میکنی و از خودت می‌ترسی) خوبم توصیفش نمیشه کرد فقط اونایی ک تجربش کردن میفهمنش

    ولی خب جدا ازینا خیلی وقته باش کنار اومدم شماهم بهش فک نکنین و نمی‌خواد بترسین فقط همین که بدونین تنها نیستین کافیه👀

  52. سلام من از اون روزی که اینجور شدم نمیدنستم چیه و باعث شد افسردگی شدید بگریم من الان دو ماه میشه که اینجوریم انگار که همه چی همونه ولی من دیگه اون ادم سابق نیستم انگار من فقط زنده هستم ولی زندگی نمیکنم شما هم انجوری هستین

    1. به این شراطی میگن مسخ شخصیت. انگار که روحتون وارد برزخ شده و هیچ حسی نداره. یعنی اگر حتی اعضای خانوادتون هم جلوی چشمتون به قتل برسن باز شما بی تفاوتید. این شرایط موقتیه و به خاطر بحرانی مثل افسردگی طولانی مدت برااتون پیش اومده. نگران نباشید. به مرور دوباره همه چیز مثل اول میشه. فقط شما با عقلتون زندگی عادی رو ادامه بدین

  53. سلام داستان من از انجایی شروع شد که داخل صحرا نگهبانی بودم داشتم اولین لغمه غذا رو می خوردم انگار یک دفعه یک جرغه داخل مغزم زده شد بعد ی حال عجیب غریب بهم دست داد انگار استرس ادم میگره بعد رفتم با پدر صحبت کردم اون هم داخل صحرا نگهبانی بود یکمم اروم شدم ولی دیگه نتونسم کار نگهبانی مو ادامه بدم بعد چند وقت که گذشت افسردگی شدید منو گرفت ولی هی با خودم میگفتم چرا من انجوری شدم انگار دگیه هیچی بهم حال نمیده اولا که اصلا نمی تونستم حتی غذا بوخورم حتی خواببم بهم ریخته بود این اواخر به خود کوشی هم زیاد فکر میکردم انگار فقط با مردن مشکل من حل میشه حالا این مسخ هم فکر کنم منو گرفت مثلا دیروز فکر میکرم منو مثلا از چشم مادرم منو چجوری نگاه میکه امروز امروز ناخودآگاه زدم گوگل ایا با افسردگی میشه خودت رو گم کنی که وارد این سایت شدم و فهمیم این مرض منو گرفت انگار همیچی سر جاشه به جز خودم از خدا می خوام هیچ کس چنین چیزی گرفتار نشه من ۱۹ سال بیشتر سن ندارم ولی انگار ۱۰ سال پیر شدم

    1. این مشکل شما در مقایسه با مشکل من واقعا حس میکنم خیلی ناچیزه…وضعیت من بمراتب خراب تر از شماست مشکل من اینجوریه که مدام نسبت به جسم خودم احساس غریبی میکنم..یعنی فقط از خودم می پرسم من کی ام…در واقع فکر من با جسمم هماهنگ نیست و بهش احساس غریبی میکنم…گاهی وقتا این حس مثل یه حمله ی عصبی خیلی شدید میشه و میخوام از جسمم فرار کنم ..آزاد بشم …توی قفس جسم انگار زندانی شده ام…تو ی این حمله ضربان قلبم به حد انفجار میرسه و از ترس جدا شدن از جسمم بشدت وحشت میکنم …تمام روحم جمع میشه توی سرم…یه مدت نورترپتلین استفاده کردم ولی لامصب دوره ای هست هی خوب میشم ولی دوباره بیماری بهم حمله میکنه نمیدونم چیکار کنم

      1. این حس شما دوتا اختلال متفاوته.البته نیاز به برسی بیشتری داره.احتمالا حملات پنیک هم وجود داره در کنار مسخ شخصیت

      2. منم از بچگی همچین مشکلی داشتم و همیشه از مادرم می‌پرسیدم چرا من نمیتونم توی ذهن تو باشم یه جوری انگار که همش میگم اگه من توی بدن یه شخص رندوم بودم چی میشد و فکر می‌کنم روحم فراتر از بدنمه

  54. سلام من نزدیک یه ساله که این حسو دارم همه چی غیرواقعی به نظر میرسه احساس میکنم کنترلم دست خودم نیست توی جاهای شلوغ بدتره میشه…کسی راه درمانی سراغ داره؟؟؟

  55. دوستان من واقعا دوست دارم کسانی که این مشکل رو دارن درک کنم و بفهمم دقیقا چه جور اختلالی هست چون احساس می کنم خواهرم این اختلال رو داشت.
    توصیه می کنم حتما چک آپ بدین گاهی بعضی کمبودهای ویتامین و اختلال هورمون باعث این موارد میشه خواهرم کمبود شدید پتاسیم داشت و همه این علائم که اینجا ذکر شده در حالیکه با یک آزمایش ساده خون قابل تشخیصه.
    سوال من از دوستانی که شرح حال دادن اینه که چطور متوجه میشین که توهم دارین یا در گذشته هستین یا در جسمتون نیستین و غیره و چه اتفاقی میفته که می تونین مثلا اینجا بنویسین؟

    1. ببین داری زندگی میکنیا به صورت عادی یهو حس میکنی داری خواب میبینی یهو حس میکنی اصلا وجود نداری خیلی توضیح دادنش سخته میدونی داری راه میری اما انگار نیستی و فقط یه موتور متحرک داره واسه خودش قدم میزنه خیلی وحشتناکه

  56. من واقعا اینجوریم واقعا حتی این بیماریو واسه دشمنمم نمیخوام بخدا خسته شدم به مامانم میگم منو ببره دکتر ولی نمیبره میگه خوب میشی ولی من هنوز حالم خوب نیست دوست دارم انقد بدوام که آخر گم بشم دوست دارم داد بکشم بعضی وقتا از خودم میترسم که نزنم یکی از خوانوادمو بکشم میترسم واقعا یکی کمکم کنه لطفااا 🥺😭😭😭

    1. به این شراطی میگن مسخ شخصیت. انگار که روحتون وارد برزخ شده و هیچ حسی نداره. یعنی اگر حتی اعضای خانوادتون هم جلوی چشمتون به قتل برسن باز شما بی تفاوتید. این شرایط موقتیه و به خاطر بحرانی مثل افسردگی طولانی مدت برااتون پیش اومده. نگران نباشید. به مرور دوباره همه چیز مثل اول میشه. فقط شما با عقلتون زندگی عادی رو ادامه بدین

    2. صبر داشته باشید و نگران نباشید. به زودی به حالت قبل از مسخ برمیگردین. فقط کارهای روزانه و عادی رو برای اینکه تمرکزتون از مسخ بیاد بیرون انجام بدین

      1. ببخشید اقا رضا ایا این مسخ میتونه از وسواس فکری شدید باشه؟ یا اصلا این مسخ خطرناکه و میتونه خدایی نکرده ب اسکیزوفرنی منجر شه؟
        ممنون میشم پاسخ بدین

        1. دلایل مختلیف داره، از اضطراب طولانی مدت تا حمله عصبی و شنیدن یک خبر ناگوار. بله وسواس فکری هم میتونه دلیلش باشه و میتونه شرایط رو سخت تر کنه. مثلا شاید شما مدام به خودت بگی که بیماری گرفتم که هیچکس این بیماری رو نداره و هیچ وقت خوب نمیشم. این وسواس فکریه.مسخ خطرناک نیست. شرایط هولناکیه که توصیفش برای دیگران غیر ممکنه. ولی با درگیر شده به روزمره های زندگی و کار، به مرور از اون شرایط خارج میشید. نگران نباشید. مسئله قابل فهم و قابل حله

          1. خیلی ازتون ممنون اقا رضا. من میتونم بگم که به طور کامل بهبود پیدا کردم ولی ترس شدید دارم ک بازم ب این مسخ دچار شم . بنظرتون ممکنه بازم به سراغم بیاد؟یا چیکار کنم که دیگه اینجوری نشم؟ خیلی ازتون ممنونم

          2. ببینید موضوع خیلی مهمی هم نیست. فکر نکنم دیگه شرایط انقدر حاد بشه که مسخ برگرده. اگرم برگرده شما میدونید که دوباره بهبودی پیش میاد. کلا مسخ شرایط سختی نیست.

          3. دقیقا و باید بدونید که زندگی عادی باید ادامه داشته باشه و هیچ کدوم از شئونات زندگی مثل کار و تحصیل و … تحت تاثی مسخ نباشه. زمان به خاطر اتفاقات مختلفی که پیش روی شما میزاره، خود به خود بعث از بین رفتن مسخ میشه

          4. و این ک آقا رضا. کسایی که درمان میشن به طور کامل درمان میشن یا این ی جورایی داعمی هستش و فقط خفیف میشه؟ خیلی ازتون ممنونم

          5. برای بنده برطرف شد. اگر مجددا اتفاق بی افته، نسبت بهش آگاهم و میدونم چطو ر شرایط رو کنترل کنم. به هر حال مسئله خیلی جدی ای نیست. به نظرم دوستان چون تازه دچار شدن وحشت دارن

          6. سلام منم چند ساله که اینجوریم و در عذابم وتوحرف زدن هم دچارمشکل میشم میشه راهنمایی کنید

          7. ببین این چیزایی که میگی همه شو منم دارم ولی یه پیش بینی میکنم حتی خودمو این چیزایی که اتفاق میفته بیشتر به خاطر کم خوابی هست و فکر میبره تورو توی گذشته و شروع به گریه کردن میشه

          8. وسواس یکی از دلایل مسخ میتونه باشه. پروسه اش فکر کنم بدین شکله که وسواس به اضطراب و اضظراب به پانیک و بعد مسخ ختم میشه

    3. ببین عزیز! هیچ چیز عوض نشده! هیچ چیز تغییر نکرده!(من خودم تجربشو داشتم) فقط مال اینه که ذهن درگیر چیزی نیست!
      دنیا همیشه همینطوری بوده که الان هم هست! فقط فکر میکنید که دیدتون یا دیدگاهتون عوض شده… بعدشم بهش فکر نکنید! اگه حس میکنید احساسات عاطفی ای ندارید این حس الکیه! علتش فقط اینه که براتون اتفاق نیفتاده و ذهنتون نمیتونه درک کنه موقعیت رو!

  57. من اینطوریم و گاهی مثلا از خواب که پا میشم یا میرم تو فکر اینطوری میشم که یه دفعه انگار من روحم هستم و تو جسمم هستم و خیلی سریع تو یک ثانیه اتفاق میوفته اینا که فک میکنم این زندگیه من نیس و از اینکه میتونم بدنم رو حس کنم میترسم و بعد دوباره حالت اول برمیگردم و میترسم از یکی پرسیوم گفت چون خیلی فک میکنی روحتم خیلی فعاله

  58. سلام منم چند وقتیه دچار این حالت شدم انقد بهم میریزم و میترسم ک گریه م میگیره همش با خودم میگم من کیم دچار زوال شخصیت شدم با خودم بیگانه م افسردگی داشتم قبلا و اضطراب این نمی‌دونم چطور ی روز اینجوری شدم لطفا اگر کسی دکتر خوب میشناسه معرفی کنه من خیلی میترسم بدتر شم نمیتونم ب کسی بگم بعد میگن دیوانه شده

    1. نگران نباش عزیزم منم همین مشکل رو داشتم خیییلی هم بی‌قرار بودم الحمدالله خیییلی بهتر شدم برید دکتر خوب می‌شید اصلا نگران نباش

    2. سلام منم یک ماهه اینطور شدم افسردگی داشتم یک روز یه دفعه استرس گرفتم و دچار این حالات شدم خیلی میترسم دیگه نمیتونم تحمل کنم همه چی برام مبهم میشه روزهای اول حتی خانوادمو نگاه میکردم استرس میگرفتم میگفتم ما چرا این شکلی هستیم درصورتیکه میدونم این افکارم واقعی نیست و من قبلا اینطور نبودم ولی خیلی این حالات بهم استرس وارد میکنه اگر کسی درمان شده ممنون میشم راهنماییم کنه که چکار کنم خوب بشم چون زندگی دیگه غیرقابل تحمل شده برام

    3. دقیقااا منم😭😭😭😭بخدا موندم چیکار کنم از زندگی کردن دیگ واقعااا خسته شدم -از خاب ک بلند میشم درجا فکرای اشتباع ب ذهنم میادو درجا بهم میریزم و میگم وای بازم شروع شد -چیکار کنم خدایااا خودت کمک کن😭

  59. سلام برهمگی من بخاطر این بیماری میخواستم چندین بارخودکشی کنم فکرمیکردم تنها ادمی هستم که اینجوره تااینکه الان با شماها اشنا شدم من از بچگی اینجوریم حتی بارها به دوستام گفتم شما زندگی رامثل خواب میبینید الان میفهمم مریضیه حاضرم تمام داراییم رابدم خوب بشم چندبار دچارپانیک شدم الانم باقرص ی ذره سرپاهستم خیلی سخته کاش درمانش پیدامیشد

    1. داداش برو دنبال چندتا دکتر خوب اگه قبلنم رفتی بازم بگرد خیلیااا بودن که همین اختلالو داشتن ولی به مرور زمان خوب شدن چرا قطع امید میکنی خواهشمندم دیگه سعی نکن خودکشی کنی ناموسا داداش

    2. منم مثل شما از بچگی این اختلالو داشتم اما نمیدونستم مسخه حتی نمیدونستم دارمش، تا اینکه تازه تو جلسات مشاور فهمیدم مسخ دارم فقط بعضی وقتها توزندگی بوده که واقعیتو درک کردم که زندگی واقعی واقعی میشه اینقدر این حس لذت بخش وناب بود که فکر میکنم عالم مسخ واقعیه و اون عالم خوابه یا واقعی نیست این فکر که همه تو اون دنیا سیر میکنن من دنیارو یه جور دیگه بیشتر اذیتم میکنه ، بعضی وقتها یه گل تو دستم ساعت ها نگه میدارم تا بتونم واقعیتشو بفهمم اما فقط مثل عکس میبینم من پانیک های زیاد ومداومی تجربه کردم که اما خداروشکر با روان درمانی و یه آسنترای ساده تونستم کنترل کنم اما مسخ خیلی سخته لعنتی، ازاون بدتر پسر۶ سالم هم استرس شدیدی داره و گاهی علائم مسخ ، من اونم باید درمان کنم اما ناامید نیستم هرکسی توزندگی یه جور امتحان میشه و این یه مرجله هست که اگه با موفقیت ردش کنیم باعث رشد ما میشه

  60. من بعضی وقتا حس میکنمم جایی که الان هستم یه بازیه یا اصلن واقعی نیس گفتنش سخته هعیی منتظرم بیدارشم اشیا ووسایل اطرافم برام یجورین حتی رنگا
    منتظرم بیدار شم حتی دیگه کارا م دست خودم نیست پوستمو فشار میدم تابیدار شمم اما بعد از یکم بعد واسم همچی معمولی میشه

  61. سلام ببخشید من حالی میشم انگار در گذشته هستم یه گذشته نامعلوم بیشتر شبیه به یک خواب رویا حتی وقتی تو خواب هستم و خواب میبنیم این حالات دارم یا وقتی هوا گرم میشه یه حالیم یا سرد میشه یه حالیم مه باشه یه حالیم چیزایی از گذشته یادم میاد و حالمو بد می‌کنه انگار ذهنم محدود شده یجور احساس در قفس بودن ذهن دارم نمیدوپم‌ یه خاطرات خیالی میان تو ذهنم همش و دست خودمم نیس حس میکنم وقتی کوچیک بودم این چیزارو داشتم اما برطرف شده و الان باز برگشته اینم بگم من وسواس فکری دارم حدود نه ساله اما حالم خوب بود تا اینکه این مشکلم اضافه شد نمیدونم یه کس مبهم و گنگی دارم حس میکنم ارتباطم با حال از دست میدم و بیشتر تو جای دیگه هستم انکار تو دنیای دیگه وقتی حتی فیلم میبینم حالم بد میشه یا آهنگ از زندگی معمولی موندم خواهش میکنم راهنمایی کنید منو نمی‌دونم چم شده تو گوگل همش مشکلمو میزنم اما اون چیزی که میشم نمیاره برام الان این مطلبو دیدم یکم نزدیک به اون حالات بود ممنون میشم جواب منو بدید کمک کنید خواهش

    1. سلام داداش گلم خواستم بهت بگم منم خیلی حالم خرابه همه چیز واسم یه جور دیگس هر کاری میکنم حال و احساسم رو توضیح بدم نمیشه انگار خودم نیستم در حالیکه می‌دونم من هستم دنیا هست زندگی هست اما تو دنیایی هستم که هیچی ازش نمی فهمم از کار و زندگی افتادم خیلی گریه میکنم مثل قبل نمیتونم برنامه ریزی کنم دنبال آیندم باشم و خیلی چیزای دیگه.اگه دوست داشتی بهم ایمیل بده.

      1. فقط بگم خوبه ک تنها نیستیم منم همینم و فک میکردم فقط من اینجوریه یکم آرام باشیم و با آگاهی بریم جلو ، برای من زندگی روزمره یکم دچار مشکل کرده زیاد بیرون نمیتونم برم و اصن ی وضع سردرگم کلافگی شمام اینطوریه تقریبا ? حتی نمیتونم دگه رانندگی بکنم ووووو چیزا ک لذت داش برام انگار دگه نداره ؟ انگار با افسردگی قاطی شده

  62. عالی بود .من پسرم یک سال بود مشکلی داشت که خیلی دکترا مغز واعصاب بردم ،الان با این مطالب فهمیدم مشکل پسرم چی هست .او میگفت همه چی برام غیر عادیه

  63. سلام . من چند روزی هست احساس میکنم مردم به عنوان یه کسی که روش درد هارو ازمایش کنن انتخاب شدم . احساس میکنم هر حرکت یا حرفی که میزنم کنترل میشه و میخوان ببینن یه فرد مثل من چقدر میتونه روز های دردناک و پر از گریه رو تحمل کنه . هیچکدوم از افرادی که میشناسم دوسم ندارن و بخشی از این ازمایش هستن . این چه مشکلیه به نظرتون ؟

    1. منم هر وقت میرم بیرون احساس میکنم دیگران با قصد و قرض رفتار میکنند تا چیزی را به من بفهمونند و همیشه تحت نظرم و آدما از جلو تر آماده میشن که حرفی بزنند که به زندگی من مربوط میشه. کسی برا مشکل من جواب داره؟

  64. سلام دوستان من الان هجده سالمه و خیلی گوشه گیرم قبلنا خوب بودم الان یه دوسالیه از جمع ها میترسم.بعدی اینکه به چشای طرف مقابل نمیتونم نگاه طولانی داشته باشم یعنی از سه ثانیه بیشتر بشه حس میکنم من یه مشکلی دارم چشامو ب اینور اونور سرگرم میکنم ‌ خواهش میکنم کمکم کنین مشکلم چیه؟

      1. این که نتونی به چشمای کسی خیره شی ناشی از خجالتی بودن یا همون استرس اجتماعیه و در اصل تعادل سروتونین مغز به هم خورده، اما مشکلاتی که دوستان بالا عرض کردن بهش میگن مسخ شخصیت و علت های گوناگونی داره به خصوص مصرف ماریجوانا که این روزا برا خیلی ها عادی شده، اما با دارو های آنتی سایکوز مشکلشون رفع و یا حداقل کنترل میشه

        1. من ماری جوانا مصرف میکردم بعد ی مورد ک استرس اضطراب دو ماهه داشتم پیش آمد ک دلیلشو همین مصرفم میدونستم و گذاشتم کنار بعد چند سالم یهو کم کم علایم افسردگی نسخ درم ب وجود آمد خدا واس کسی پیش نیاره پس بی ربط نمیتونه باشه

  65. همه چیز از یه قش کردن شروع شد ۱۵ سالمه
    تقریبا دو ماه میشه ک اینطوریم و اصن نمیتونم توضیح بدم خانوادم عین خیالشون نیست هرچقد بهشون میگم میگن برو بابا چیزیت نیست ولی نمیدونن از درون دارم منفجر میشم شبا از تپش قلب زیاد خوابم نمیبره و سردرد میگیرم . بعضی وقتا باخودم میگم چرا من تو این بدنم چرا من اون نیستم
    دست خودم نیست یهو میاد تو ذهنم
    کاش همه چیز درست میشد . با خودم میگم حتما خدا داره امتحانم میکنه ببینه واقعا از پس زندگی بر میام یا تسلیم میشم . اصن حال و حوصله هیچکاری رو ندارم. نمیفهمم چجوری داره میگذره . روزا مسخره شدن .وقتی نظراتو خوندم اروم تر شدم همه تو سن و سال ۱۵ و ۱۶ اینطورین . یعنی چیز طبیعیه خوب میشه ؟

    1. منم دقیقا ۱۵ سالمه و همین احساسو دارم حس میکنم اتفاقایی ک برام میوفتن واقعی نیستن یا مثل خوابه و منتظرم بیدار شم.

      1. منم همش میترسم آخر از این فکر کردنا دیوانه شم هر ماه،هر روز،هرساعت هر دقیقه دارم بهش فکر میکنم همش به خودم میگم من کیم ادمای طرافمو مث دوستام پدر مادرم و.. نمیشناسمشون خودمو تو ایینه میبینم میگم این کیه من تو بدن کیم دارم دیوونه میشم بعضی وقتا دوست دارم بمیرمممم

    2. سلام لطفا جواب بده تو هم وقتی غش کردی اینطوری شدی ؟؟؟؟؟؟من وقتی تو مدرسه بود غش کردمو حالم بد شد بخاطر میگرنم قرص میخوردم و… از اون موقع اینطوری شدم ، الان ۷ ماهه این مشکلو دارم من ۱۳ سالمه دارم دیوونه میشم هیشکییی درکم نمیکنه پدر و مادرم خیلیی باهام حرف میزنن ولی نمیتونم……

  66. سلام من ۳ ساله اینطوری هستم . الان ۱۶ سالمه . اصلا زندگی واسم لذت بخش نیست . بعضی وقتا اینقدر شدید میشه که میخوام با تمام قدرت داد بزنم و به کوه و بیابون بزنم .انگار زندگی مثل یه خوابه یا انگار دارم فیلم میبینم . پدر و مادرم وقتی بچه بودم همش دعوا های الکی داشتن . خیلی استرس داشتم و بعد یه مدت این حالت مزخرف سراغم اومد . یه خواهشی دارم لطفا جلوی بچتون پرخاشگری نکنین با همسرتون دعوا نکنین خواهش میکنم . بچه هاتونو روانی میکنین… کاش یه راه درمانی بود خیلی زندگیم الکی شده . خدایا خودت کمکمون کن

    1. یعنی از ۱۳سالگیت ؟ واقعا امیدوارم خوب بشی خیلی زود برات این اتفاق افتاده من ک بعد از عید وقتی که پانیک اتک گرفتم از اون روز بعضی وقتا این سردرگمی و احساس ضعف و ترس همیشه باهام هست داشتم ویدئو یوتیوب میدیدم و بی دلیل از یک بیماری روانی دیگه ترسیدم احساس کردم منم این بیماری روانی رو دارم و ساعت ها بهش فکر میکردم و خوابم نمیبرد وقتی از چیزی استرس میگیری و مضطرب میشی تمام توانت رو بزار که به ترس و اضطرابت نفوذ کنی بری داخل تاریکی الان وضعیتم بهتر که نه.. هنوز حس نمیکنم به قبل خودم برگشتم ولی از این وضعیتمم زیاد نگران نیستم با توجه به اینکه از قبلم درونگرا تر شدم انگار احساساتم زیر صفر شده.

  67. سلام..
    من ۱۵سالمه..
    حدود ۴سالی هستش که من مثل معتادا به یک فرد خیالی که اسم و مکان زندگی و سنش و حتی چهرش رو که ساخته خودم هست مدام فکر میکنم…این فرد که تو خیالاتمه چندین باره که عوض میشه…تو خیالاتم احساس میکنم اونم…به جاش زندگی میکنم..انگار دارم توی یه فیلم بازی میکنم..بعضی وقتا آنقدر غرق فکر کردن بهش میشم که یهو پیش بقیه میزنم زیر خنده یا یه مدت به خاطرش افسردگی شدید گرفتم که تا یه مدت تونستم به خودم بیام و روحیمو برگردوندم….
    چندین باره که تصمیم میگیرم بهش فکر نکنم اما یکم که به خودم میام میبینم یادم رفته و همین الان دارم بهش فکر میکنم…واقعا دیگه خستم از این فکر و خیالای مزخرف تکراری….میخوام خودم باشم..اما بدون هیچ اطلاعاتی درباره این اختلال نمیتونم از بین ببرمش…حتی اسمشم نمیدونم…لطفاً کمکم کنید…. لطفاً……

  68. من این دوره ها رو گاها به صورت ثانیه ای دارم حداکثر یک دقیقه، از بچگی داشتم ولی کم پیش میاد، مشکلی نداره؟،

  69. سلام به اساتید و دوستان عزیز، من با مطالبی که توی سایت قرار داده شده بود اشنا شدم و واقعا سپاس گذارم.فقط یه سوال داشتم من الان ۱۶ سال سن دارم حدود ۲ سال پیش بخاطر مشکلی که در تحصیلم ایجاد شد دچار افسردگی شدید شدم.ولی با کمک روان شناس و مشاور بهبود پیدا کردم.الان ۲ سال گذشته و حس میکنم دوباره حس زندگی واقعیم رو از دست دادم انگار نمیتونم درست فکر کنم و همش زهنم به افکارات منفی میره اگه کسی از دوستان یا اساتید میدونه واقعا مشکل من چیه ازش ممنون میشم منو راهنمایی کنه.باتشکر

  70. مرسی بابت توضیحاتتون من بخاطر اینکه خیلی داشتم اذیت میشم و کسی رو نداشتم که مشکلمو بهش بگم اومدم به سایت و خداروشکر کمی اروم تر شدم
    من یک مدته همش حس میکنم این دنیا واقعی نیست و ادم هایی که باهام زندگی میکنن حقیقی نیستن و اتفاقاتی که چند روز قبل افتاده انگار که خودم نبودم و یک ادمی بوده که شبیهه من بوده همین باعث شده که خیلی سرد بشم از زندگی از همه چی و واقعا اذیتم میکنه امیدوارم این راهکار ها به دردم بخوره

  71. سلام دخترم ۱۴
    من هم همین مشکل را دارم
    قبل از اینکه بفهمم مشکلم چیه هرشب گریه میکردم
    فکر میکردم دیوانه شدم
    و این داره روی تحصیلم هم تاثیر میزاره
    این شرایط خیلی برام سخته😭😭
    کسی راه حلی داره?

        1. اتفاقا زمان همه چی رو برای من درست کرد. فقط بدونید این حالت گذراست و زندگی شما رو مجبور میکنه به حالت قبلی خودتون برگردین. اصلا نگران نباشید

  72. واقعا دمتون گرم که این مطلبو نوشتید و فهمیدم چه مشکلی دارم ، دیگه کم کم داشتم میرفتم سمت خودکشی 🙂

  73. سلام
    دخترم ۱۴ سالمه
    همه چیز خوب بود تا اینکه ی روز و ی لحظه همه چیز تغییر کرد
    احساس میکردم دارم خواب میبینم انگار تازه به این دنیا اومده بودم برام همچیز تغییر کرده بود ولی به خودم میگفتم قبلا هم اینطوری بوده و هست حس عجیبی داشتم،نمیدونم چطوری توصیف کنم
    حدود دوهفته این حس را داشتم توی این دو هفته برای تحصیلمم هم مشکل ایجاد شده بود حتی تولد ۱۴سالگیم هم این حس را داشتم…
    تا اینکه بعد این خوب شدم
    ولی مدتی طول نکشید تا دوباره حالم بعد شد از اون روز به بعد همیشه گریه میکردم،وقتی مامان و بابام ازم سوال میکردن نمیدونستم چه جوابی بهشون بدم
    فکر میکردم دیوانه شدم
    تا اینکه بعد یک ماه خوب شدم
    الان خیلی بهترم، ولی بعضی وقت ها دوباره اون حس عجیب دوباره سراغم میاد…وقتی این اتفاق برام میافته سعی میکنم خودم را سرگرم کنم و کار هایی که دوست دارم را انجام بدم..(:

  74. سلام به همتون خدابخدا همتون خوب شین
    منم همچیز رو میدونم وانگار نمدونم فهماندش سخته یکم و موقعی اینطوری میشم که اظطراب میگریم
    و خودم اتقاد دارم از استرس هستش موقعی که یادم میره درست میشه فقط بهش فکر نکنید

    1. اگر مزمن باشه و چند سال گذشته باشه چطور؟ هنوز هم این امید واهی رو میدی؟ اینکه آخرین باری که از وحودت مطلع بودی رو به یاد نمیاری؛ حسش کردی؟

      1. این حرفت که گفتی اخرین باری که از وجودت مطلع بودی رو به یاد نمیاری حسش کردی دقیقا حرف دل من رو گفتی دقیق همین حرفت تمام توضیحات بیماری روانی من هست

      2. به مرور و با فعالیت های جدید و هیجانات مختلفی که زندگی سر راهت میزاره، این مشکل برطرف میشه.الان شما تو یک جریان یکنواخت در زندگی قرار داری

      1. دوستان منم این مشکل رو داشتم و برطرف شد. حس وحشتناک مسخ که خدا رو هم نیمشه درک کرد. ولی تمام میشه و به زندگی عادی برمیگردین. فقط بدونید این حالت خلا گذراست و باید به زندگی عادی ادامه بدین. درسته که انگیزه ندارید و کاملا در برزخ هستین. ولی خوب باید عقلی به زندگی ادامه بدین تا این حالت کم کم و ذره ذره از بین بره

  75. سلام وقت بخیر
    من بعد یه دوره اضطراب یهو اینجوری شدم حدودا یکی دو هفته میشه ولی به اندازه یه عمر گذشته برام
    حملات پانیک هم داشتم تو این مدت
    مغزم انگار خالی از فکره
    تو سرم گاهی مورمور میشه یا انگار خواب رفته
    حس میکنم چقدر همه چی عجیبه و انگار بار اولته اومدی تو این دنیا.. مثه یه بچه تازه متولد شده یا مثه کسی که از یه سیاره دیگه اومده..
    حس میکنم بدنم مال خودم نیست
    همش میگم چرا من، من شدم؟؟
    چرا من همش منم؟!؟ همش تو همین بدنم؟
    از اول همین بودم تا اخرم همینم.. انگار تو بدنم گیر افتادم
    همش میگم یعنی بقیه هم از این فکرا میکنن؟؟؟
    یا به اطرافم و اطرافیانم نگاه میکنم، میدونم که کجام و اینا کین، ولی حس میکنم دفعه اولمه اومدم اینجا… نمیدونم چجوری بگم..
    تو این مدت هرلحظه از خدا التماس کردم که منو به حالت عادی برگردونه…
    از دیشب حس میکنم یکم حالم بهتره خدا رو هزاران مرتبه شکر….
    اما بازم میاد سراغم کم و بیش
    میخوام بدونم کسی حالتای منو داشته؟
    اگه هست، کامل خوب شده یا نه؟
    توروخدا جواب بدید ممنون

    1. استرس و اضطراب بیش از حد و فکر اینکه بگی دیگه خوب نمیشم بدترش میکنه چون خودم تجربش کردم و الان بهترم سعی کن به چیزای مثبت فکر کنی و به زندگی قبل از این اختلالت ایشالا همگی خوب شیم

      1. هی با خودم میگم اندفه دیگه خوب نمیشم.. کاش پام میشکست دستم قطع میشد ولی هرگز هیچوقت به اینجور مشکلات روانی دچار نمیشدم…
        تنها کسی که دارم و داشتم خداست… گاهی میگم نکنه این عذاب یکی از گناهامه… انقدر گریه میکنم و التماسشو میکنم کارم شده همین…
        فقط از خدا سلامتی میخوام…
        هرکی این پیامو میخونه برام دعا کنه

        1. ببین همش احساس میکنم تازه وارد زندگی شدم و وقتی زیادی بهش فکر میکنم استرس میگیرم من یه مدت قبل همش اضطراب بیخودی داشتم وبعدش اینطوری شدم
          ممنون از توجه شما

        2. استرس میگیرم وانگار هیچز رو نمیدونم که من کیم اینجا کجاست همیچز رو میدونم ولی اون لحظه انگار نمیدونم و اعتقاد خودم این که از استرسه چون قبلا بیخودی اضطراب و استرس میگرفتم وبعدش اینطور شدم

    2. دقیقا منم همین حس را داشتم من از اول زندگیم خیلی احساسی بودم ودنیای اطراف برام مهم بود منم یه مدت هرشب گریه می کردم وبااینکه همه چیز را میشناختم خودتو داخل آینه میدیدم فکرمی کردم یک نفردیگه ام وهروقت به دستم نگاه میکردم میگفتم چرامن اینشکلیم چرا من خودمو نمیشناسم وازدست خودم ناراحت بودم کم کم با گذشت زمان دیگه بهش فکر نکردم وبه کا ها و موفقیت هایی که داشتم به همه ی لخظه های خوب وبد زندگیم فکر کردم رفیم جلو اینه به خوذم توضیح دادم که من کیم وبدون اینکه دوباره همچین حرف های مسخره ای را از خودم بپرسم گفتم تو یکبار بدنیا امدی هنوز فقط یازده سالته ارزش داره زندگیتو خراب کنی با خواهرم حرف زدم وکم کم بهترشدم

      1. سلام. نه اصلا نمیدونستم و نمیدونم باید چیکار کنم
        البته یکی دو جلسه رفتم رواندرمانی
        میگه مسخ شخصیت، ترس از ترسه و نباید ازش فرار کنی.. هروقت شدید شد، خودت بهش شدت بده.. کم کم مغز درک میکنه این ترس بهت اسیب نمیزنه و بیخیالش میشه.. تا حدی کمک کننده ست..
        ولی هنوزم با خودم میگم چرا من منم؟ هیچوقت کس دیگه نمیشم.. یا میگم چرا زاویه دیدم اینه؟ چجوری من اینجا منم، ولی بقیه هرکس خودشه و تو بدن خودشه🤦‍♀️ نمیدونم اصلا میفهمی چی میگم
        از خدا کمک بخواه بد مشکلیه واقعا..

    3. ببینید اینا همش برمی گرده به تمرکز…بازی تمرکزه…فقط دچار پنیک و اظطراب میشید مغز میگه تمرکز که نیاز به زمان و انرژی بیشتری داره رو تعطیل کن و فقط فرار کن …این میشه که دیگه محیط اطراف و نهایتا خودتو غیر واقعی می بینی…

    4. آره عزیزم.من یک زن چهل ساله هستم.از بچگی بارها اینطور شدم.بله یه مدت اینجور میشم و درست میشه.نگران نباش.یه حالت دوره‌ای هست.

    5. منم اینجوریم
      حتی وقتی باهاش کنار میام میگم اوکیه اینجوریم دیگه مثل منم هست ی جوری سر میکنم ولی ی استرسی هست نمیدونم مال چیه از همین حسی هست که داری میگی و غیر قابل توصیفه استرسم شروع شده و نمیزاره زندگی کنم

    6. سلام:)راستش من کاملا حستو درک میکنم.. این اثر اورتینک کردنه ینی فکر زیاد..حتی نمیدونم بهت چیبگم فقط از خدا میخام که هردومون خوب بشیم اگه پیشم بودی محکم بغلت میکردم..فقط اینو بدون که خدا پیشمونه و اینکه الان فقط خودتو سرگرم کن..نمیدونم هر کاری که دوست داری انجام بدی اما حوصلشو نداشتی رو انجام بده و فکرتو باز کن:)

    7. ینی دقیقا من اینجوری بودم و رفته رفته علائم بیشتری ب افکارم اضافه شد ک تا الانم هنوز هست ک مثال نمیتونم ب چشمای کسی نگاه کنم میگم خب چشم ادم چیه ک میتونه ببینه ولی با فکر کردن زیاد با خودم میگم خب فقط چشم من میبینه چون معلومه دیگ ولی اونا چجوری میبینن ک من نمیفهمم و چرا من نمیتونم برم تو بدن یکی دیگ خودمو ببیبینم و فلان بیسال((همه ی این افکارو میدونم ک کاملا اشتباهه ولی خب یجورایی این تصورات ازم دست بردار نیستن))) و واقعااا دیگ از کی نمیتونم زندگی کنم بقران😔نمیخام شما روحیتون خراب بشه ولی من یبار ۱۵ سالگی اینجوری شدم و بعد ۴۰ روز خوب شدم و گذشت بعد ۲۰ سالگی دوبارع اومد سراغمو و الان چندسال شده ک زندگیمو مختل کردع _بخاطر همین موضوعم الان چند سال شده ک از خیلی چیزا عقب موندم و دارم افسوس میخورم ب جوونیم ک چجوری میگذره_بخاطر همین موضوع ام هرچقد میگن ازدواج کن نمیتونم. واقعااا دیگ خیلی کم ِآوردم 😭😭😭
      -لطفااا اگ کسی سردر میاره یا همچین علائمی داشته خوب شده یا میدونه ک باید چیکار کنم راهنمایی کنه -بخدا خیلی سخته شدم …

    8. اصلا نگران نباشید. منم دقیقا مثل شما بودم و با این تفاوت که حتی خدا رو هم درک نمیکردم. ولی به مرور دوباره به زندگی و شرایط عادی برمیگردین. این حالت خلا گذراست و زندگی انقدر قویه که دوباره به شما انگیزه و غم و شادی رو اهدا میکنه…شما فقط زندگی عادی خودت رو انجام بده و بزار این حالت به موازی زندگی وجود داشته باشه تا اینکه کم کم از بین بره

  76. خیلی عالی بود من مدتی میشه احساس میکنم که هیچ چیز برای چند ثانیه واقعی نیست در اون لحظه تمام وجودم سرد و پر از ترس میشه و همش به خودم میگم واقعیه قبلا اینجوری نبودم و سوال من اینه که اگر بهش فکر نکنم زودتر خوب میشم و به زندگی نرمال قبلیم بر میگردم ممنون میشم جوابمو بدین

  77. من نمیدونم اینجوری نبودم ولی الان دو روزه حس میکنم خونواده ام آدمای اطرافم و چیزایی ک دورمن واقعی نیستن حتی خودم!…تا حالا اینجوری نشده بودم چیکار کنم حالتم از بین بره

    1. الان بهتری؟ حس میکنی رباتن یا انگار مصنوعیه همه چی… یا مثلا حس میکنی کلا دنیا همون خونه شماست فقط. چجوری بگم 🤦‍♀️

      1. من از همتون بدترم وقتی اظطراب میگرم حس میکنم جاذبه بر عکس میشه سرم گیج میره داغ میشم همه چی برام یهو سخت میشه غیر قابل توصیف ولی تا جایی باهاش کنار اومدم انشاالله همه در پناه حق .

      2. گفتم ک بخدا کاملا من اینجوریم -من منظورتو میفهمم ک چی میگی چون خودم اونجوری میشم -منظور تو میشه اینکه چون من یا شما تو ی خونه زندگی میکنیم و از بیرون یا هرکجای دنیا هیج دیدی نداریم فکر میکنیم ک زندگی فقط اینجا جریان داره -فقط خدا خودش ی نظری کنه برگردیم ب زندگی عادیمون -بخدا من انقد دلم تنگ شده برا خنده های از ته دلم😔

  78. منم یکسری از این علایم رو پیدا کردم بعد از یک سانحه ی احساسی که برام فاجعه بار بود
    واقعیت رو درک نمیکنم ،دستم رو که زیر آب میبرم احساس خیسی بهم دست نمیده،کرختی عاطفی پیدا کردم مثلا وقتی ناراحت میشم نمیتونم گریه کنم، اون هویت و شخصیت قبلی که داشتم از بین رفته ، خودم رو یک انسان بدون هویتی و ماهیت حس میکنم،اتفاقات زندگی برام مثل خیالات هست، سطح هوشیاریم پایین هست احساس خواب الودگی دائمی دارم، صدا های معمولی در من اضطراب ایجاد میکنه صدا می افته رو قلبم اذیت میشم، قلبم ناراحته حتی بازوی طرف قلبم رو نمیتونم نگه دارم هی می افته پایین(شاید استرس دارم ولی خودم نمیدونم) من خوداگاهیم هم خیلی پایین هست متاسفانه..

    1. سلام منم دقیقا علائم شمارو دارم ک بعد از حمله پانیک هویت و شخصیت قبلیم یادم رفته احساس میکنم ی ادم دیگ شدم خیلی میترسم ایشالا خوب شیم همگی

      1. نگران نباشید. زندگی انقدر اتفاقات مختلف داره که به مرور دوباره شما رو به احساسات و شخصیت قبلی خودتون برمیگردونه. دوباره بغض میکنید. دوباره شاد میشید. دوباره انگیزه پیدا میکنید برای هدفاتون

  79. منم نزدیک چند ساله این حالتو دارم مخصوصا صبحها انگار تعادل ندارم یه حالتی میشه سرم حالت گیج بودن انگار میخوام بیفتم خیلی بده همش هم واسه استرس و اظطرابی که دارم همه نوع ازمایش و سی تی اسکن سر انجام دادم گفتن هیچی نیست

  80. سلام ممنون بابت مطالبتون
    من حدود ۵،۶ سالی هست به این اختلال دچار شدم ولی کسی توجهی نمیکنه خصوصا پدر و مادرم
    دنیارو طوری میبینم که انگار دارم تلویزیون تماشا میکنم
    بعضی وقتا حس میکنم رفتارم از اطاعت دیکران درست شده و خودم نیستم

  81. سلام خدمت همگی
    بنده پانیک داشتم دوسال پیش درمان شدم،ولی حالت مسخ دارم مثلا به تلوزیون نگاه میکنی چشات اونجاست ولی ذهنت ناخودآگاه رفته جای دیگه،بیشتر تو ذهنتی،یه مدتی از مسخ خارج میشی ادم میگه خدایا شکرت حس واقعی زندگی رو میفهمی انگار تازه متولد شدی،ولی روزایی ک مسخ میشی خیلی بده(همش فکر میکنم سلولی در مغزم هست که کار نمیکنه یا موادی ویتامینی کمه، ممنون میشم کسی راه درمان رو بگه ایشالا همگی حالشون خوب باشه

    1. من بعد ار مسخ هرگز به حالت قبل از مسخم برنگشتم. آرزومه دکمه ان و آف مغزم دوباره سیم به سیم شه برگردم به گذشته مثل همه از زندگی واقعیم لذت ببرم

      1. منم دقیقا همینطورم فکر کنم یه دوسالی میشه قبل از اینکه دائمی شه هر ماه یک روزشو این حالتی می شدم بعد یکدفعه همه ی اون حس هایی که داشتم از بین رفت.مثلا وقتی با بقیه ارتباط برقرار می کنم نمیتونم حس طرفو درک کنم انگار همش خیاله دقیقا عین یه خواب😔

        1. نگران نباشید. منم مسخ داشتم و برطرف شد. به مرور. علاجش کار کردن و متمرکز شدن روی کاره. درسته که انگیزه و حس ندارید. ولی تایمی که به کار و یا تحصیل اختصاص میدید جلوی فکر کردن بیش از حد به این حالت رو میگیره. این حالت به شکل موازی در کنار شما هست تا اینکه کم کم به حالت قبلی خودتون برگردین

  82. سلام
    مفید بود ، الان که مطالب رو خواندم فکرم کنم به این اختلال مبتلا هستم ، در بعضی از ماه ها سه الی چهار بار بعضی وقت ها اصلا و گاهی چند روز پشت سرهم یک روز کامل برام در کمتر از یک ساعت سپری میشه انگار دارم زندگی خودمو از یه دنیای دیگه در فیلمی بازبینی میکنم روند زندگیم اون موقع مثل یک ربات میمونه مثلا در هنگام رانندگی گاهی بدون در نظر گرفتن مسیر به جایی میرم و وقتی ازم سوال میشه یهو به خودم میام و میگم نمیدونم چرا از این مسیر اومدم و خیلی از این موارد که البته در بعضی از روز ها اینجوریم یا فراموشی رمز های بالای شانزده رقم که همیشه به صورت خاص یادم بود که حتی کجا استفاده میکردم و فراموش کردن اونا که تمام اینا یکم اذیت کنندست و گاهی به جایی خیره میشم دقایق میگذره ولی منم هیچ فکری نمیکنم حتی فکر نمیکنم که چرا فکر نمیکنم کلا پوچ و در خلا کامل ، در زندگیم هیچ مورد افسردگی و اضطراب شدید و … همین الان یادم رفت چی میخواستم بگم ولی گاهی اوقات با خانواده در این موضوع حرف میزنم حرفامو جدی نمیگیرن و بیشتر حالت گنگی بهم دست میده ولی در واقعیت ادم شاد و … هستم حتی در اجتماع هم رابطه خوبی دارم حتی هر کاری رو مسئولیت قبول کنم به بهترین شکل انجام میشه و هیچکدوم به مطالبی که خوندم ربطی نداشت ولی دونستن دلیل این موضوع برام احساس بهتری داره چون حس دونستن خیلی بهتر از گنگی و … هستش البته در این دوماه کلا شاید دو الی سه بار به صورت خفیف اینجوری شدم ولی خب به هر حال اتفاق میوفته

    1. سلام خدمت همگی
      بنده پانیک داشتم دوسال پیش درمان شدم،ولی حالت مسخ دارم مثلا به تلوزیون نگاه میکنی چشات اونجاست ولی ذهنت ناخودآگاه رفته جای دیگه،بیشتر تو ذهنتی،یه مدتی از مسخ خارج میشی ادم میگه خدایا شکرت حس واقعی زندگی رو میفهمی انگار تازه متولد شدی،ولی روزایی ک مسخ میشی خیلی بده(همش فکر میکنم سلولی در مغزم هست که کار نمیکنه یا موادی ویتامینی کمه، ممنون میشم کسی راه درمان رو بگه ایشالا همگی حالشون خوب باشه

  83. سلام ممنون از مطلب خوب تون من خودم احساس های عجیب دارم همش فکر میکنم قراره بمیرم که من انگار فقط فکرم و همه چیز عجیب برام ولی یه لحظه که یادم میره اصلا انقدر راحتم ولی ولم نمیکنه دوباره میاد اون احساس ها نمیدونم شاید منم مشکل مسخ واقعیت دارم ؟ امید وارم که خوب شم چون من داشتم خوب میشدم یکم بهتر شده بودم ولی بعد فوت یکی از اشنا هامون بد ار شدم

        1. سلام اقا رضا خوبین؟ منم دقیقا چن روزه دچار مسخ شدگی شدم فقط خیلی میترسم بنظرتون مسخ میتونه از علاعم اسکیزوفرنی باشه یا مقدمه ای برای اون؟ قبل از‌این حالت هم چند بار پانیک داشتم و استرس شدید
          بنطرتون خود ب خود ردیف میشه؟ یا حتما باید بریم روانپزشک؟ شما چطوری درمان شدین؟ خیلی ازتون ممنونم به سوالاتم پاسخ بدین

  84. خیلی خوب بود ممنون
    منم فک کنم دچار مسخ واقعیت شدم و مغزم عصن کار نمیکنه
    ولی میدونم که علتش استرس و افسردگی و سرد شدن و بلغمی شدن مزاج روحی و جسمی بنده ست

    به امید رفع استرس و افسردگی همه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا