فصل 14 : فردی در بستر مرگ

14 : فردی در بستر مرگ
آمادگي برای ملاقات
قبلاً در این باره گفتم که در آغوش پدرم بودم و مردانی را دیدم که بدن بی جان پدربزرگ را از خانه اش بیرون می بردند. حتی در آن سنّ کم هم می توانم به خاطر بیاورم که هر هفته می رفتم آنجا تا با پدربزرگ در حال مردنم و مادربزرگم که پرستار او بود، باشم. تنها زمانی که واقعاً او را دیدم، زمانی بود که با بی خیالی کودکانه وارد اتاق او شده بودم و جست و خیز می کردم و ناگهان پریدم روی تختش. او خیلی بیمار بود و بلافاصله مادرم مرا بغل و از تخت خواب بلند کرد و مادربزرگ مرا سرزنش کرد که “کِی، عزیزم این کارو نکن!” اما قبل از اینکه آن ها مرا از تخت پایین بیاورند، نگاه عمیقی به چشمان پدربزرگ انداختم، آن ها برای لحظه ای درخششی ناگهانی پیدا کردند، گویی که من و او رازی بزرگ و جالب را می دانستیم و لبخند بزرگی بر لبانش نقش بست. او آن قدر بیمار بود که نمی توانست حرف بزند؛ اما من می دانستم که بالا و پایین پریدن من روی تخت خواب برای او خوشایند بوده است. او را نمی شناختم که به لاغری یک اسکلت شده بود؛ اما دوستش داشتم.
دوست عزیز مطالعه ادامه مطلب برای اعضای ویژه سایت امکان پذیر است. با عضویت ویژه در سایت ، به تمامی تست های روانشناسی (بیش از 100 تست)، متن کامل کتاب ها و خلاصه کتاب ها دسترسی خواهید داشت